دانلود رمان سیب خونین از EL به صورت PDF رایگان
دانلود رمان سیب خونین از EL به صورت PDF رایگان
دانلود رمان سیب خونین از EL به صورت PDF رایگان
قسمتی از رمان سیب خونین جهت مطالعه و دانلود:
استانبول-آلما
بعداز بررسی پارچه سفید رو روی صورت زخمی مقتول که یه دختر جوون کم سن سال حدود پانزده یا چهارده ساله بود که دیشب کشته بودنش کشیدم، و از روی زمین بلند شدم و به سمت کارگاه ندیم رفتم.
اون مثل همون استایل پنج سال قبلش زمانی که برای اولین بار دیده بودم رو داشت یه پیرهن ساده مشکی و با شلوار لی تنش بود و بقیه اعضای گروه تحقیقاتی دورش جمع شده بودند و باهم در مورد این پرونده حرف میزدند.
رفتم رو به روی ندیم ایستادم و همزمان همه نگاهها روی من خیره شد.
چون من کالبد شکاف گروه بودم و بیشترین اطلاعات اولیه رو من به دست میآوردم خطاب به کارگاه ندیم با لحن خونسردم گفتم:
– کاراگاه! شما درست حدس زده بودبد، قتل این دختره رو به اون قتلهای زنجیرهای اخیر ربط داره؛ اگه کاری ندارید با اجازه من برم، دیر وقته.
ندیم با لحن جدی همیشگیش جواب داد:
– نه دیگه، میتونی بری.
من یه لبخندی بهش زدم و با لحن آرومی گفتم:
– ممنونم.
از صحنه جرم خوشم نمیاومد، ترجیح میدادم زیاد بین پلیسها توی این مکانی حالش خراب هست نمونم.
خیلی سریع از کلوپی که قتل رخ داده بود، بیرون اومدم.
کنار خیابون تاکسی زرد رنگی به سمت خوانهام گرفتم و در صندلی عقب ماشین نشستم.
موبایل قدیمیام که نزدیک چهارساله باهاش کار میکنم و چند خط روی صحنه اون افتاده بود و یک قالب ساده قرمز داشت را از کیف سرمهای رنگ سادهام که اندازهی یک کیف دستی هست و همیشه با خودم دارمش و با زنجیر بلندی که بهش وصل هست و روی شونهام هست در آوردم.
مثل مشغول چک کردن پیامهای واتسآپم شدم.
همیشه بیشتر پیغامهای ضروریم از مامانم و بقیه رفقام رو اینجا رد و بدل میکردم.
وارد پیوی مامانم شدم، اون امروز هیچ لیست خریدی برام نفرستاده بود، در کمال ناباوری آیلین خواهر کوچیکترم که اصلا ازش خوشم نمیاد و این رابطه بد ما هم دو طرفه هست پنجاه هشت تا پیام داده بود.
اسمش رو لمس کردم. اما همین که باز کردم با اعلان هایی که واتس اپ برای نشان دادن پاک کردن پیامهای او فرستاده بود مواجه شدم.
در همین لحظه گوشیم زنگ خورد و اسم استادم روی صفحه گوشیم افتاد.
فلش سبزش رو کشیدم و گفتم:
– الو؟
عاشیه استادم با صدای لرزیده که نشون میداد که یک اتفاق بدی براش افتاده اون خیلی ترسیده هست گفت:
– الو آلما، کجایی؟
من با لحن خونسرد و آرومم گفتم :
– تازه از سر صحنه جرم بیرون اومدم. چی شده، مشکلی پیش اومد؟
عاشیه با همان لحن قبلی که الان بیشتر شبیه فریاد زدن بود. جواب داد:
– هر چی سریعتر خودت رو به سرد خونه برسون از طرف ارتش یه محموله سری اومده.
با شنیدن کلمه ارتش حسابی تعجب کردم و ابروهام بالا پرید قطعا مسئله مهمی بود و من نمیتونستم ساده از کنارش بگذرم در جواب عاشیه با لحن سریعی گفتم:
– الان اومدم.
بعدش خطاب به راننده گفتم :
– آقا ببخشید مشکلی برام پیش اومد میتونید مسیرتون رو عوض کنید؟
راننده که یک پیر مرد حدودا پنجاه ساله بود با مهربانی گفت:
– بله دخترم, شما آدرس رو بدید شما رو سریعا به اونجا میرسونم.
آدرس سردخانهای که در توش کار میکردم رو بهش دادم و راننده مسیرش را به سمت مقصد جدید تغییر داد.
در بین راه دائما ذهنم پر از سوالهای عجیب و غریب بود که من رو بیشتر کنجکاوم میکرد.
خیلی هیجانزده بودم و کنجکاو بودم که بفهمم، ارتش واسه چی یک محموله به اونجا بفرسته؟ چه چیز مهمی است که ارتش دخالت کرده؟ شاید یه شخص معروفی از دنیا رفته و یا به قتل رسیده که نمیخواهد سر و صدا بکند!
پیشنهاد نودهشتیا:
دانلود رمان دورگه نامیرا۲(بازگشت هانیل) از سکوت به صورت PDF رایگان
زمان خیال گذشتن نداشت آنقدر استرس و هیجان داشتم که گذر اون برام به شدت کند بود. احساس میکردم باز توی کلاس ریاضیام و ساعت خوابش برده و خیال حرکت کردن نداره.
بالاخره بعداز گذشتن از یک ترافیک یک ساعته که اصلا سابقه نداشت رسیدم.
تاکسی من رو سردخونه پیاده کرد و کرایه رو پرداخت کردم، دوان- دوان وارد سردخانه شدم.
مثل همیشه با خوش رویی یه سلامی به نگهبان کنار در کردم و وارد رواهرو اصلی سرد خانه شدم.
راهرو اصلی سرد خونه یه راهرو طولانی بود که زمینش با کاشیهای زرشکی و دیوارش با کاغذ دیواریهای هم رنگ ست تزئین شده بود و کلی در اتاق مختلف که هر کدوم برای انجام یه کاری بود، وجود داشت.
به اتاق استاد رفتم، در زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
– استاد، آلما هستم، اجازه هست بیام تو؟
استادم با صدایی که به وضوح ازش میشد میزان استرسش رو میتوان درک کرد از پشت در گفت:
– آره، بیا تو.
دستگیره در رو چرخوندم و در را باز کردم.
همین که پام رو توی اتاقش گذاشتم، عاشیه زود به سمت من امد و با سرعت بالایی کیفم رو از شونهام در آورد و روی میزش گذاشت و با صدای لرزیده گفت:
– اوضاع خیلی خرابه!
بعد به سمت رخت آویز کنار میزش رفت که روپوش سفیدی از اونجا برداشت و به سمت من پرت کرد و گفت:
– ارتش یه محموله برامون فرستاده، باید زودتر کارش رو تموم کنیم؛ زیاد وقت نداریم. بیشتر بمونه ممکنه برامون دردسرساز
من همونطور که داشتم دکمههای روپوش رو میبستم، با تعجب پرسیدم:
– مگه چی فرستادن؟
عاشیه در حالی که دکمه رو پوشش رو میبست گفت:
– نمیدونم چطور بگم، باید خودت ببینی.
بعداز اینکه آماده شدم هر دو همزمان از اتاق مدیریت بیرون رفتیم و با قدمهای سریع که بیشتر شبیه دویدن بود به پشت سر عاشیه وارد سالن کالبد شکافی شدم و جلوی اتاق شماره بیست و هشت که مخصوص کالبد شکافی محرمانه پلیسی بود ایستادم.
عاشیه کلید انداخت و در رو باز کرد و وارد اونجا شد منم دنبال اون وارد اتاق شدم.
همه جا با کاشی های مربع سفید رنگ پوشیده شده بود کنار در و یک کمد سه طبقه آهنی برای نگهداری جنازه بود و رو به روی من روی سکو نسبتا بزرگی قرار داشت که کنارش یک میز پر از وسایل کالبد شکافی بود و روی سکو یه جنازه بود که روی پارچه سفید کشیده بودند.
یک برآمدگی بزرگ در سینهاش بود که باعث بالا رفتن پارچه شده بود که نشان میداد هنوز چاقو را از سینه مقتول جدا نکردهاند.
مثل همیشه کارکنان روی میز کنار سکو که وسایلمون چیده و آماده کرده بود
به سمت اونا رفتم و از کنار وسایل ماسکم برداشتم و روی صورتم زدم تا از بوی بد جنازهها پیشگیری کنم.
با پوشیدن دستکش.هام کاملا آماده شدم.
من خیلی هیجانزده و کنجکاو بودم و عاشیه و نگران بود استرس داشت.
عاشیه نفس عمیقی کشید و با سه شماره توانست استرس خودش رو کنترل کنه بعدش با لحن محکم و قاطعی خطاب به من گفت:
– آمادهای؟
من هم با لحن محکم و خون سردم گفتم:
– بله، آمادهام.
من برای یک انسان اماده بودم اما کنار کشیدن پارچه سفید از روش چشمام تا آخرین حد باز شد.
با دیدن چیزی که رو به روی من قرار گرفته بود. یک هیولای به تمام معنا بود اون یه خونآشام بود.
دهنش باز مونده بود زبونش بیرون افتاده بود و دندوناش بیرونزده بود دهنش پر از سیر بود و چشمهاش از حدقه بیرونزده بود.
طوری که من احساس میکردم که خونآشام به من نگاه میکنه و قصد داره بلند بشه و من رو بکشه.
با دیدنش یه جیغی کشیدم چند قدم به عقب رفتم.
و به دیوار سرد اتاق برخورد کردم و از شدت ترس پاهام سست شدن و روی زمین افتادم.
من با ترسناکترین جنازهها که بر اثر سوختگی شدید مرده بودند، رو دیده بودم؛ ولی این فرق میکرد،چشمهاش از حدقه دراومده بود. پوستش زیادی سفید بیروح بود و از اون ترسناکتر، دندونهایی داشت تا زیر چونهاش هم بیرون زده بود و هر لحظه امکان داشت زنده بشه و من رو بکشه.