دانلود رمان مُثله شدگان از بانوی سیاه به صورت PDF رایگان
دانلود رمان مُثله شدگان از بانوی سیاه به صورت PDF رایگان
قسمت از رمان مُثله شدگان برای مطالعه و دانلود:
نگاهش را به جسد مُثله شدهای برادر عزیزتر از جانش دوخت و قطرهایی اشک از گوشهی چشمان کشیدهای طوسی رنگاش به پایین سرازیر و روی گونهی رنگ باختهاش چکید.
دستانش را بلند کرد و انگشتان کشیده و سفید رنگش را محکم بر روی گونههای نازکش کشید تا اشکهایش را پاک کند؛ ولی باز قطرات اشک همچون باران بهاری سرازیر شدن.
نه میتوانست دهان باز کند فریاد بزند و نه میتوانست از جایش تکان بخورد.
همچون مردگان متحرک چشمانش به جسد تیکه- تیکه شدهای برادرش خیره بود و با لبانی لرزان نامش را صدا میزد.
کسی او را از پشتسر کشید و بلندش کرد.
آرام سرش را چرخاند و نگاهش در چشمان میشی رنگ نوید خیره ماند.
نوید وقتی چشمان اشکبار برکه را دید او را محکم به آغوش کشید و گفت:
– قربون چشمهات برم.
برکه با صدای نوید انگار تازه به خود آمد و هق- هقش دل آسمان را لرزاند.
زانوانش خم شد و اگر نوید او را نگرفته بود بر روی زمین آوار میشد.
ساعاتی بعد.
ساعتها بود که کلمهای” مُثلهشدگان” داشت در ذهنش تکرار میشد و هربار بدتر از دفعهای قبل او را میرنجاند!
بعداز دو ساعت بالأخره از روی تخت بلند شد و دستی بهلباسهای سیاهی که طوبا با گریه به تن دردمندش کرده بود کشید. شاید نزدیک به چهارماه هست که حتی برای یک روز هم لباسهای سیاهش را درنیاورده!
از تخت فاصله گرفت و جلوی آینه ایستاد، نگاه دقیقی بهچهرهای بیروح خودش انداخت و زمزمه کرد:
– تا به کِی درد بکشم؟
جوابی برای سؤال خودش نداشت!
به طرف در سرمهایی رنگ اتاق راه افتاد و دستگیرهای طلایی در را فشرد!
با باز شدن در از اتاق بیرون آمد و از راهروی باریک گذر کرد. نگاهی به پلههای شیشهای عمارت انداخت. طبقهای بالا فقط با ده پله از پایین جدا میشد؛ ولی رد شدن از این ده پلههم برایش مشکل بود. به هر مشقتی که بود به پایین رفت و با نگاهی سرد به جمع حاضر در سالن که کمتراز ده نفر بودن، سلامی سردتر از نگاهش داد.
در بین آن ده سیاهپوش که تشکیل شده از سه مرد و هفت زن بودن چشمش به دختر کوچولوی مو خرمایی افتاد. دختر کوچولو با چشمانی کنجکاو جمعیت را میکاویید و به دنبال خالهاش میگشت.
پا تند کرد و به طرف دختر بچه هجوم برد، شاید میخواست چشمان دخترک را با دستانش بگیرد تا نبیند لباس سیاه را برتن خالهی بیپناهش!
***
“فلشبک به یک سال پیش”
دستهایش را محکم از بین دستهای بزرگ و مردانهاش بیرون کشید و با صدای عصبی گفت:
– نه!
باز دستهایش اسیر دستان قدرتمند او شد، پسر چشمان مشکینش را به او دوخت و گفت:
– لطفاً بِرکه!
با درماندگی بهش نگاه کرد و با بغض گفت:
– آخ… آخه… چهطوری؟ چهطور تنهات بذارم سوکه؟
سرش را به سینهای مردانهاش چسباند و گفت:
– برکه تنها راه نجاتت همین هست عزیزم! لطفاً از دستش نده! اگه من رو دوست داری برو.
قطرهای اشک بر روی گونهاش چکید، آرام گفت:
– باشه، هرچی تو بخوای! اگه خواستهات رفتن منه، من میرم! ولی بدون حتی اگه برم باز هم عاشق و مجنون تو میمونم!
با انگشت اشارهاش اشک چکیده بر گونهاش را پاک کرد و چشمهای مشکیِ زیبایش را بهش دوخت، گفت:
– برکه لطفاً، اشک نریز طاقت ندارم!
به سختی لبخندی زد و با درد گفت:
– باشه، فقط به خاطرِ تو.
سوکه زیر لب ممنونی گفت و برکه بعد مکث کوتاهی با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت:
– راستی، من کِی باید برگردم به ایران؟
سوکه با صدای ذوق زدهای که او را متعجب کرد، ولی به روی خود نیاورد گفت:
– همین امشب ساعت ده!
بیهوا با داد گفت:
– یعنی سه ساعت دیگه؟!
آرام گفت:
– آره.
کلافه شد و کنترلش را از دست داد، با عصبانیات سرش داد زد:
– یعنی چی؟! نکنه از خداته من برم؟ هان؟! واسهی همین برای سه ساعت دیگه بلیط گرفتی؟!
صدایش ناراحت شد و وسط حرفهای برکه پرید:
– نه! این چه حرفیه؟ من دارم روانی میشم از اینکه قراره یه مدت نبینمت، بعد تو میگی از خدامه تو زودتر بری؟! موهایش را محکم کشید و حرفش را ادامه داد:
– بلیط رو از ترس اینکه نکنه بلایی سرت بیاد زودتر گرفتم.
حرفهای سوکه برای او مثل سند بود و او همیشه سوکه را باور داشت، این حرفهایش را هم بدون پرسیدن یک سؤال، حتی یک سؤال کوچک باورشون کرد. حتی به خودش اجازه نداد ازش بپرسد کی به دنبالمون هست! همهاش به خود میگفت، لابد بازهم آدمهای ویلیام افتادن دنبالمون.
سوکه در سکوت او را به خانه رساند، همهی وسایلش را جمع کرد و با خود گفت:
– هه! دارم برمیگردم به کشورم! بیشتر از ده ساله که نرفتم ایران، الآن هم نمیدونم کجا برم، چه غلطی بکنم!
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان بدلکاران جلد اول «ریسمان سیاه و سفید» | مینا حاج سعید کاربر انجمن نودهشتیا
رمان دیاِمتی | sogol کاربر انجمن نودهشتیا
در سالن انتظار نشسته بودن و برکه از حرص و استرس پایش را عصبی تکان میداد.
تکان خوردنهای پایش به قدری شدید بود، که سوکه متوجه شد و با چشمهای گرد نگاهش کرد.
او هم بدون اینکه حرفی بزند سرش را به پشت صندلی چسباند، چشمانش را بست تا زمان پروازش برسد.
ولی اینکار اصلاً فایدهای نداشت چون سوکه با صدای آرامی شروع کرد به شعر خواندن، شعر غمگینی که واقعاً حالش را بدتر کرد!
عصبی ابروهایش را درهم کشید و با صدایی پرحرص به سوکه پرید:
– شعر نخون! بدم میاد! ببند دهنت رو لعنتی! یکهو به خود آمد و حرفش را خورد.
تازه متوجه شد چی به سوکه گفته! خیلی وقت بود که به کسی نپریده بود! شاید چون داشت برمیگشت به وطنش باز اخلاق و رفتارهای گندش سر باز کردن!
سوکه در سکوت متعجب نگاهش کرد.
با چشمهایی خجالتزده نگاهش کرد، بعد سرش را پایین گرفت.
با صدای بلند خندهی سوکه چشمانش را با تعجب بهش دوخت! سوکه درحالیکه داشت قهقهه میزد تکه-تکه گفت:
– وای.. چ.. شاش رو… وای! بلندتر از قبل خندید! با خندهش خنده به لبهای برکه هم آمد.
***
چند ساعت بعد
با صدای مهماندار هواپیما که داشت از پشت تریبون اعلام میکرد:
– Dear passengers, we will enter Iran in a few minutes, please observe your hijab
چشمانش را باز کرد و نگاه کوتاهی به دور و برش انداخت، هنوز منگ میزد و دلش میخواست که بخوابد! صندلی کناریش پسری با شلوار جین و تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی نشسته بود که هدفون به گوش داشت، چشمهایشهم بسته بود طوری که او به خودش تکانهای ریزی میداد معلوم بود دارد آهنگ گوش میدهد!
برکه نمیدانست از پشت چشمهای بستهاش حس کرد بهش خیره شده یا اینکه خود چشمهای قهوهایش را باز کرد و به او دوخت و با تُن صدایی خسته گفت:
– نشنیدی؟ نکنه انگلیسی بلد نیستی؟ برکه چشمانش را گرد کرد، که پسرک خندید و ادامه داد:
– بابا اگه بلد نیستی بگو الآن گشت میاد ببرتت!
برکه از حرفهای او گیج شد و گفت:
– مگه گشت میاد تو هواپیما مسافرها رو ببره؟ پسرِ خندید و گفت:
– اِ بلدی که، اوخی چه صدای نازی! نچ گشت نمیاد تو هواپیما ولی شما حجابت رو رعایت کن خواهرمن!
با تمام شدن حرفهایش لبخنده مسخرهی زد.
برکه لبانش را کج کرد و نگاه از او گرفت.
در یک لحظه جرعهی انگار در سرش زده شد و فکرش کشید به اینکه” سوکه از کجا میدونست من حاضر میشم برگردم به ایران که برام بلیط خریده بود؟” مشکوک شد شد گوشیش را برداشت و تا خواست روشنش کند، یکی از مهمانداران هواپیما به زبان انگلیسی بهش گفت:
– Madam, please turn on your phone after landing!
برکه بهش گفت:
– yes, thanks.
گوشی را باز داخل جیب شلوار جینش قرار داد و شال مشکی رنگش را روی سرش قرار داد تا بهش گیر ندهند.
دستی به گردنش کشید و با برخورد دستش به گردنبندی که دو سال پیش هومن برای تولدش فرستاده بود، کُره لبخندی به لبهای خشکش نشاند و تصمیم گرفت اول از همه برود به دیدن آن! با خود فکر کرد “حتماً تا الآن برای خودش خونه جدا خریده و من مجبور نیستم ریخت نحس دریا و ننه باباش رو تحمل کنم!
بعد از چند دقیقه بالأخره به تهران رسیدن و هواپیما روی باند فرودگاه امام فرود آمد.
با باز شدن درها همه کمربندها را باز کردن، بعد از باز کردن کمربندش از جایش بلند شد و کش و قوسی به خود داد، کمرش خشک شده بود.
دستی به پیراهن مشکیناش که تا روی رانش بود کشید و خواست از هواپیما خارج بشود که همان پسره چشم قهوهای خودش را به او رساند و گفت:
– oh, lady بیما میخوای بری؟
یکتای ابروی کمانیاش را بالا انداخت و گفت:
– نه میخوای بزارمت روی کولم ببرمت؟
پسرک خندید و دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
– طوفان هستم از آشنایی با شما خوشبختم lady!
بدون اینکه بهش دست بدهد گفت:
– شرمنده من از گرد و خاک خوشم نمیاد! خداحافظ.
چشمهای قهوهایِ پسرِ دیگر از حرص مشکی شده بود بدون اینکه منتظر باشد پسرک باز حرف بزند با سرعت ازش فاصله گرفت و دور شد.
افتضاح ترین رمان یه عالمه شخصیت اضافه بدون روند درست هی مطالب ازین شاخه به اون شاخه میشد حتی بالاش نوشته نشده الان داستان از زبان کیه یه عالمه ادم بی سرگذشت نا مفهوم ۲۰ تا داستان تو یه دونه نوشته شده خب وقتی نمیتونین چرا رمان مینویسین میخواین عاشقانه نبالشه انقدر نا منظم و بی سر و تهم ننویسین