خلاصه: امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم ادا کنه ولی…. به دختری بر میخوره که قدر یه دنیا ازش فاصله داره و مرز بینشونه، دختری که ناحقی زیاد کشیده و امیر کورد قراره بشه پشت و پناهش
تو حال و هوای فردا و آزادی با قید و شرطم بودم که کم کم چشم هام روی هم افتاد.
صبح با صدای تیموری که بالا سرم ایستاده بود چشم وا کردم.
_پاشو بزرگ، پاشو که روز آخره مخلصا میان دست بوسی بلکم یه فرجی شه واسه تک تکمون.
سر بلند کردم و به سمت در رفتم.
_دم صبحی چی میگی مرد بذار بخوابن بیدار نکن کسی رو نمی خوام شلوغ کنید.
از جا بلند شدم، آبی به صورتم زدم و به داخل بند برگشتم.
با سر و صدای تیموری بچه ها یکی یکی از جا پریده بودن.
صدای بوق گوش خراشی از بلندگو پیچید و بعد صدای رییس زندان.
_امیرکورد شاکو وسایلت رو جمع کن بیا دفتر!
حرفش تموم نشده، سعید خیر برداشت محکم از بازو بغلم کرد خنده م گرفت کلا نیم مثقال بچه بود.
_نرو بزرگ من اینجا تنها بمونم، اوراقم به علی!
دست گرفتم سمت تک تک بچه های بند.
_همتون اینجا من می شناسید میدونید که خودم هم نباشم آدم زیاد دارم این تو که سرتون رو بکنن زیر آب، وای به حالتونه یه مو از سره این بچه ها کم بشه!
تیموری داد زد: تکبــیر.
بی توجه به سر و صدای بچه ها سمت آقا حشمت رفتم.
_آقا بیرون چیری نمی خوای؟
هرچی به کورد بگی به سرم قسم ردیف میکنم برات!
دستی به سرم کشید و محکم گفت: ناموس امیر کورد ناموس!
تا وقتی اسم بزرگ رو سرت سنگینی میکنه که ناموس حفظ کنی چه ناموس خودت چه ناموس مردم، دستی که بهت دراز شده رد نکن که زمین می خوری کورد!
دستش رو محکم تر روی سرم کشیدم.
_حرفت رو سرم قسمه آقا!
از جا بلند شدم و به سمت در راه افتادم از دم بند که می گذشتم بی توجه به پوزخند شهروز و نوچه هاش لبم رو محکم به سر تیموری چسبوندم.
_میسپارم به بچه ها بکشنت بیرون تیموری تو و سعید این تو دووم نمیارید، منم اون بیرون!
خم شد دستم رو ببوسه که به عقب هلش دادم اخمی بهش کردم.
بغض تو چهره ش داد میزد.
_خیلی مردی بزرگ خیلی آقایی تو راهت اینورا نبود، خدا ما آواره هارو دید راهت رو کج کرد سمت ما یه دستی به سرمون بکشی لوتی گری یادمون بدی!
سر تکون دادم، با قدم های محکم ولی آهسته به سمت خروجی راه افتادم.
وسایلم جمع بود و ساکم دست سعید.
به در که رسیدم ساک رو ازش گرفتم چش هام رفت سمت بچه ها.
_سلامتی آزادی تک تکتون، میگن اون بیرونیا دلشون پاکه دعاشون میگیره، به دایه میگم واسه آزادی همتون دعا کنه.
با صدای هل هل و داد بچه های بند پا به بیرون گذاشتم.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
خلاصت قشنگ و به اندازه بود، و مورد علاقه من اسم رمانت هم به خلاصه میومد، سحر جون خیلی خوبه ک دقت بالایی داشته باشی،
امیدوارم پیشرفت بیشتری داشته باشی
یه رمان عاشقانه بی نظیر که حرف نداره… این رمان واقعا محشره. من که عاشق این رمان شدم. پیشنهاد میکنم بخونیدش.. خسته نباشی سحرجان
رمان خیلی خوبی بود و من هر چی میرفتم جلوتر برای خوندن این رمان کنجکاو تر میشدم.
موفق باشی جان دل