دانلود رمان بارش آفتاب
انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟
دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش میپروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبارهایش گز کند؟
آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بیاندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد.
دخترکی که غروب میکند و باز هم تن به اجبار میدهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کارهایی میزند که…
خشم! چیزی که عجین شده با خاطراتم بود و طعم سیلی و لگد هایی که مزاجم را یاد آور مزه گس درد میساخت، تاریخ دوباره تکرار شده و اینبار به جای پدر، پارسا در نقس ازرائیل نشسته بود. پارسایی که فکر میکردم شاید با بقیه فرق دارد و دستش مرا از باتلاقی که پدر ساخته بود نجات دهد…
پاهایش مجالی برای نفس کشیدن به تن ضعیفم نمیداد و آنجایی فرو ریختم که دست هایش نیز به میدان آمد، آمد تا مُهر بی آبرویی را به دامانم بزند و نمیدانم چرا کلمه “بابا” لحظهای از هق- هق هایم دور نمیشد.
او میخواست قبل مرگ شکنجه ای هم به روی ظلم دیده ام بنشاند و نابودی که پدر در ایفایش موفق نبود، با شدت بیشتری به جانم بزند.
صدای فریاد هایش و ضربه های بی انتهایش مرا هر لحظه به ویرانی نزدیک تر میکرد. صدای آشنایِ منفورش که به گوشم رسید، به راستی که در هم شکستم و با خود گفتم تمام شد… پایان راه من نیز این گونه بود!
– چیه فکر کردی اینبار هم میتونی فرار کنی؟ چند بار من رو سر تابوندی تو؟ یک ذره بچه چی با خودت تصور کردی که من میشم شاهزاده سوار به اسبت؟!
خنده های منحوساش لحظه ای گوش هایم را رها نمیکرد و زبانم جز هق- هق های مکرر، نمیتواست چیزی لب بزند.
حتی علی را هم صدا زده بودم، دستم را به دامن تمام آشنایان انداخته بودم اما چرا باز هم آن غریبه پیروز شد؟ چرا جانم را گرفت و احدی ندای نابودی ام را نشنید؟
آهسته، آهسته میان بازوانش جان دادم و چشم هایم از تکاپو خسته شد، نمیدانم در کدامین لحظه روی هم آمد اما دیگر دنیایم سیاه شده و تارکی چشمانم شاید تحفه ای گران بود تا جانکندنم را خاموشی دهم.
زمان حال:
با چشم هایی اشکی به چشمان سیاه پدرم دیده دوختم. خشم در نگاهش موج میزد و من، نفسم از شدت ترس بالا نمیآمد.
در مقابل آن نگاه طوفانی که هر لحظه امکان غرشش بود دستانم میلرزید. بار اولی نبود که این نگاه هراس را به جانم میریخت؛ اما دل کوچکم باز هم از آن مشکی براق ترسیده بود!
صورتم از آن دستان چروکی که با بی رحمی بر بسترش فرود آمده بود، گریز داشت. بغض به آنی گلویم را به چنگ گرفت و چشمانم را به زمین دوختم.
نگاهش نمیکردم تا شاید میتوانستم جلوی بارش طغیانی اشک هایم را بگیرم. همچنان با سادگی محض قصد توجیح خود را داشتم. نگاهم دو- دو میزد برای یکبار هم که شده او را قانع کنم حق با من است!
در برابر پدری که اجبار هایش با وجودم در جنگی عظیم فرو رفته بود، لب به سخن گشودم تا خود را در نظرش تبرعه کنم:
– بابا به خدا داری اشتباه میکنی! من… من گفتم کمک نمیخوام اما کیسه ها رو از دستم کشید… بابا به جون هرکی میپرستی قسم، من بی تقصیرم…
پی نوشت: رمان بارش آفتاب ویژه نودهشتیاست که شامل هزار صفحه و در دست چاپ میباشد، چنانچه خواننده این رمان برای حمایت از نویسنده قصد تهیه نسخه کاغذی کتاب است به شماره پایان پی دی اف پیامی مبنی بر خرید نسخه کاغذی کتاب ارسال کند.
نسترن جان از نوشته هات خیلی چیزای زیادی ادم میتونه برداشت کنه، و فقط کسایی می تونن درک کنن حرف و دلنوشته هاتو ک این روز ها و تو رو درک کنه.
خلاصه و مقدمه خیلی جالب و دلنشین بود و ادم ترغیب میشه ک ادامه مطلب و رمانتو بخونه.
واقعا مقدمه و خلاصه به بارش آفتاب میاد
وقتی متن خلاصه رمان رو دیدیم یاد خودمون و خیلی از اتفاقات زندگی روزمره زندگی خودم افتادم این ک چقد رویا داشتن و نرسیدن سخته و اجبار به تنهایی سخته.
نسترن جون انشالله همیشه موفق باشی متن قشنگی برای خلاصه بارش آفتاب انتخاب کردی و اسم جالبی داره
نویسنده جون نسترن خانم. امیدوارم همیشه همین قدر پیشرفت داشته باشی و با به کار بردن حرفی هایی که باعث جذب خواننده میشه موفق باشی و این رو بدون با بازی کردن با کلمات جذابیت بیشتر داستانت داره.
خب اومدم تا علاوه بر خوندن رمانت یه کامنت هم بزارم و نظرمو راجب خلاصه یی کخوندم و مقدمه بگم علاوه بر غمگین بودن حقیقت ماجرایی که همه گریبان گیرش هستن رو هم بیان میکنی نسترن جون واقعا قشنگ بود و به دل میشینه
نویسنده جان نسترن جان خیلی خوش حالم که با نوشتن متن جذابی برای خلاصه آغاز گر رمان خودت شدی.
هم اسم قشنگی انتخاب کردی و هم خلاصه و مقدمه بارش آفتاب جالب و دلنشین بود
سلام.
رمان بارش آفتاب واقعا زیبا و بینقصه، از خوندن همین خلاصه و نام رمان میشه اینو متوجه شد.
همهی رمانهای خانم اکبریان به زیبایی نوشته شدن و خواننده هیچوقت از خوندنشون خسته نمیشن.
چرا رمانش ناقصه ؟
نوشتید ۱۱۰۲ صفحه ولی پی دی اف ۷۲۸ صفجه ایه :/
فروشیه
ادامه رمان را نمیذارید؟
فروشه میتونید بخرید
بازم یک رمان خفن و جذاب دیگه از نسترن عزیزم
من کلا قلم نسترن جان و خیلی دوست دارم همیشه عالی مینویسه و مطمئنم یکی از قوی ترین و خوش قلم ترین نویسنده های دنیاست.
همینجوری ادامه بده عزیز دلم ایشالله قلم های جذاب دیگه ات و بخونیم😍🥰
خیلی عالی بود
همینطور که اسمش معلومه رمانی قشنگ و جذابیه که با خوندش متوجه حقیقتی که زندگی خیلیا رو درگیر خودش کرده میشی…
موفق باشی نسترن عزیزم
دوباره پدیده ای از نسترن جان
واقعا مثل تمام رمان ها عالی بود خلاصه ات به تنهایی ادم رو وادار میکرد تا رمان رو کامل بخونه به نظرم بارش افتاب بهترین رمانی بود که تا حالا خوندم
واقعا دلم به خال دختر داستان میسوخت
قلمت مانا
نسترن واقعا رمان خیلی خوبی نوشته بودی..رمانت واقعا بینقص هست همانند دیگر آثار و من واقعا وقتی میخونم خیلیی از اون ها لذت میبرم و محوشونمیشم. رمان بارش آفتاب خیلی زیبا بود و اسمش هم خیلی جالب بود
رمان جالبی بود و قلم ماهرانه به طنازی روی کاغذ درآمده بود
اما رمان کامل نبود و این قلم نویسنده را زیر سوال میبرد!!!
ادامه رمان فروشیه، میتونید تهیه کنید!!
سلام خدا قوت خيلي قشنگ بود و همه ي لحظه هارو ميشه لمس كرد اما براي خريد كتاب هيچ راهي پيدا نكردم لطفا راهنمايي كنيد ممنونم
شماره نویسنده هست واتساپ پیام بدین بهشون
۰۹۳۸۸۳۸۲۹۰۴