دانلود رمان دورگه نامیرا۲ (بازگشت هانیل) از سکوت به صورت PDF رایگان
دانلود رمان دورگه نامیرا۲ (بازگشت هانیل) از سکوت به صورت PDF رایگان
بخشی از رمان دورگه نامیرا۲ (بازگشت هانیل) برای مطالعه و دانلود:
ساعت نگاه کردم، سه و ربع بود. خسته و کالفه کش و قوسی به بدنم
دادم و از جا بلند شدم. معلوم نبود اهورا دوباره کجا گم و گور شده بود
که صداش نمیاومد. ناهار نخورده بودم و گرسنگی هم رو اعصابم رفته
بود.
از اتاق بیرون اومدم، منشی از جایش بلند شد، اشاره کردم که راحت
باشه و دوباره نشست. با اخم به سالن نگاهی کردم، نخیر اهورا نبود رو به
منشی پرسیدم:
_ خانوم ایزدی، شما مهندس حکمت و ندیدید ؟
ایزدی دختر ریزه میزهای با چشمای قهوه ای روشن بود، رو هم رفته
خوشگل بود. لبخندی و زد و با خوش رویی گفت :
_ چند دقیقه پیش رفتن آبدارخونه، اما ندیدم برگردند!
تشکری کردم و به سمت آبدارخونه رفتم. نزدیک که شدم، صدای شیر
آب رو شنیدم. مطمئن شدم همینجاست. داخل رفتم، اما از صحنهای
که دیدم مغزم هنگ کرد!
با دیدنم با ذوق خندید و گفت:
_ مهرداد، جان من ببین چه خوبه!
با بهت جلو رفتم و پس سرش زدم و گفتم:
_ خاک بر سرت! مثال مهندس مملکتی، با لوله خودکار حباب بازی
میکنی؟
اهورا بدون توجه به من با ذوق گفت :
_ جان خودت داشتم تو گوگل سرچ میکردم، میگفت اینجوری فوت
کنی حلقهای بیرون میاد!
و لباشو غنچه کرد و دوباره حباب درست کرد. با تاسف نگاهش کردم و
گفتم:
_ به تو امیدی نیست دیگه، تمیز کن این لب و لوچه رو! همکار میاد
ریختت و میبینه آبرومون میره!
اهورا اخم کرد. لیوان و از دستش گرفتم. معترض گفت:
_ نمیذاری دو دقیقه خوش باشیم، همش شده آجر و بتن بابا حس
میکنم حاملهام ازشون!
خندهام گرفته بود، حق داشت این مدت کارامون بهم پیچیده بود، گفتم :
همین چند روزه تا حامی برگرده!
اهورا اخم کرد و گفت:
_حامی که فعال درگیر اون پروندهی قتل بغل خونته، اصال وقت نداره!
اخم کردم و گفتم :
_ مگه اون پرونده مختومه نشد؟
اهورا سرتکان داد وگفت :
_ مختومه شد اما انگار مسئول جدید بخش جنایی دوباره به جریان
انداختتش نمیدونم چی بهش میرسه!
اصال از شنیدن این خبر خوشحال نبودم، بدتر ناراحتم بودم. اهورا دوباره
حباب درست کرد که گفتم :
_ اه! اهورا نرو رو اعصابم، بیا بریم به کارمون برسیم.
اهورا خندید و لوله خودکار و تو سطل آشغال انداخت و گفت:
_ بریم بابا بیذوق!
و با هم از آبدارخونه بیرون اومدیم. منشی با دیدن اهورا خسته نباشید
گفت و اهورا هم خیلی با جذبه جوابش داد. خندهام گرفته بود.
انگارنهانگار که تا دو دقیقه پیش تو آشپزخونه حباب درست میکرد. وارد
اتاق شدیم، در و بستم. اهورا خسته نشست رو صندلی و گفت:
_ این پروژه تموم بشه من یه هفته میرم مرخصی، بخدا پوکیدم!
مدادم و برداشتم و گفتم:
_ خیلی زیاد مشتاقم همراهیت کنم!
اهورا با خنده گفت:
_ اینارو ولش کن عروسی و چه میکنی؟
گیج پرسیدم:
_ عروسی؟
اخم کرد و گفت:
_ منگول عروسی نگارتون دیگ، نگار و ارشیا!
یهو یادم افتاد، گفتم:
_ آهااا! خوب شد گفتی اصال یادم نبود! چیکارش کنم؟ میرم دیگه! هر
چند که اصال عالقه ندارم.
اهورا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ غلط کردی پاشو برو ببین دختر اینا هست یا نه!
خنثی نگاهش کردم و گفتم :
_منگول ارشیا و نگار فامیلن آخه چه دختری قراره اضافه بشه؟ همه
هموناییم که بودیم!
اهورا با ناامیدی مدادی که دستش بود و رو میز انداخت و گفت:
_ اه! واسه همینه از ازدواج فامیلی خوشم نمیاد دیگه، آدم قحط بود با یه
دختر دیگه ازدواج میکرد!
خندهام گرفته بود، یهو یاد حرف حامی افتادم و گفتم:
_کی بریم دنبال خونه؟ حامی مثال به منو تو سپرد!
اهورا سرش را خاروند و گفت:
_ نمیدونم،.. امروز بریم؟ جفتمون کارمون سبکه!
خطکش و رو کاغذ گذاشتم و گفتم:
_ آره فکر خوبیه بریم!
**
جلوی ساختمون دو طبقهای توقف کرد. به ظاهرش بد نبود، همونطور
که به ساختمون نگاه میکردم گفتم:
_ اهورا اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
کمربندش و باز کرد و نیش خندی زد و گفت:
– دست کم گرفتیها! از این آشناها زیاد دارم. این کسی که قراره بیاد از
دوستای همون داییمه که ویالش رفتیم.
اخم کردم دقیقا میدونستم کجا رو میگه، گفتم:
_ خب حاال چرا نمیاد؟
اهورا خواست حرف بزنه که صدای زنگ موبایلش بلند شد، انگار همون
طرف بود، چون خیلی مودب حرف میزد:
_ سالم عرض شد آقای بهبهانی!
به اطرافش نگاه کرد و گفت:
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان (سلطنتی مرگبار) روناک بختاور کاربر انجمن ۹۸ia
فرشتگان سفاک | Mikayla کاربر انجمن نودهشتیا
_ من نزدیک همون دکهی روزنامه تو ماشینم،.. بسیارعالی منتظریم!
و قطع کرد. نگاهش کردم و گفتم:
_ چی شد؟
گوشی و تو جیبش گذاشت و گفت:
_ همین نزدیکه، داره میاد!
به آپارتمان نگاه کردم، گفتم:
_کوچیک نیست؟
اهورا عینک آفتابیش و کمی باالتر برد و گفت:
_ نه بابا این ساختمون فقط دو واحده، ببین واحد اول حیاطتش جلوی
ساختمونه واحد دوم که قراره بریم ببینیم میشه پشت ساختمون، در
ورود خروجش هم جداگانه است و به هم ربطی ندارن!
از تعریفهای اهورا خوشم اومد، اگه اینجوری که میگفت باشه عالی
بود.
گفتم:
_ خوبه اینجوری! حاال بذار بریم داخلش هم ببینیم، امیدوارم مثل
بیرونش خوب باشه!
چند دقیقهای گذشت. تو این مدت اهورا سرش تو گوشیش بود و من هم
در حال ارزیابی محله بودم! حواسم پی انتهای کوچه بود که یک نفر به
شیشه ی سمت من زد. اهورا به سمت من نگاه کرد و بلافاصله پیاده شد
و شروع به احوال پرسی کرد. منم پیاده شدم و با سر سالم کوتاهی
کردم.
آقای بهبهانی مرد مسن قد کوتاهی بود، خیلی هم خوشرو و خوش
برخورد بود. اهورا به من اشاره کرد و گفت:
_ ایشون یکی از دوستام هستن، یکی دیگه هم ماموریته و چند روز دیگه
ساری برمیگرده!
آقای بهبهانی لبخندی زد و گفت:
_ بهت اعتماد دارم پسرم، بیاید بهتون خونه رو نشون بدم. انشااهلل
خوشتون میاد!
اهورا به من گفت:
_ مهرداد تو برو باال، من ماشین و پارک کنم بیام!
خواستم چیزی بگم که آقای بهبهانی گفت:
_ بذارش همین کنار در پسرم، اینجا عرض کوچه زیاده!
اهورا به انتهای کوچه نگاه کرد، تا حدودی حق با او بود چون کوچه
عریض بود! گفت:
_ دقت نکرده بودم اصال، باشه تا شما برید داخل منم میام!
اهورا به سمت ماشین رفت، آقای بهبهانی رو به من گفت:
_ پسرم شما ماشین و میتونید از کوچهی پایین هم تو پارکینگ بیارید،
در اصلی واحد شما اون طرفه، امروزاون طرف لوله کشی بود مجبور شدم
از اینور بهتون آدرس بدم!
درحالی که به اطراف نگاه میکردم گفتم:
_ لولهکشی برای واحد ماست؟
آقای بهبهانی مقابل در سفید بزرگی ایستاد و کلید رو تو قفل انداخت و
گفت:
_ نه! مستاجر واحد اول تازه رفته مشغول تعمیرانه لوله است اما سروصدا
نداره!
زیرلب آهانی گفتم، در حیاط رو باز کرد و دوباره پرسید:
_ پسرم جسارت نشه چیکارهاید؟
در حالی که نگاهم به پارکینگ بود، گفتم:
_ مهندس! محل کارمون یکجاست.
بهبهانی لبخندی زد و گفت:
_ بهبه!پس آقا مهندسید!
لبخندی زدم و سکوت کردم. بهبهانی از پلهها باال رفت ودر همین حال
گفت:
_ سمت راست پله،..
و به کنار پله، در قهوهای اشاره کرد و گفت:
_ این انباریه! بیست متره اصال نور گیر نیست! یدونه سرویس انتهای
حیاطه یکی هم داخل خونهست!
سپس در وباز کرد. محل یه جوری به دلم نشست، انگار آروم بود و برای
ما که اتفاقات عجیب و ترسناک و پشت سر گذاشتیم، خیلی خوب بود!
صدای پایی پشت سرم شنیدم و بالفاصله صاحب صدا کنارم ایستاد و
پرسید:
_ چطوره ؟
به اطراف نگاه کردم، گفتم:
_ هنوز کامل که ندیدیم ولی تا اینجا خوب بود!
آقای بهبهانی لبخندب بهمون زد و گفت:
_ داخل و ببینید پشیمون نمیشید!
ار مقابل در کنار رفت تا ما اول وارد بشیم، خونهی بزرگی بود. رو به روی
در ورودی آشپزخونه بود. درست سمت راست پنجرهی بزرگی بود که
نورگیر اصلی خونه بود و سمت چپ راهرو بود اواسط راهرو سمت چپ
راهروی کوچیکتربود که سرویس بهداشتی و حمام بود، و انتهای آن سه
تا اتاق خواب بزرگ بود. با رضایت به اهورا نگاه کردم و گفتم:
_ عالیه!
اهورا هم سر تکان داد و گفت:
_ آره خیلی بهتر از دو تا خونه قبلیه که دیدیم!
آقای بهبهانی که تا آن لحظه گوشه سالن سرگرم موبایلش بود، سمت ما
اومد و پرسید:
_ چیشد پسرم ؟
اهورا نگاه اجمالی به خونه کرد و گفت:
_ عالیه دقیقا همونطور که میخواستیم!
گفتم:
_ خیلی وقته اینجا خالی بوده؟
بهبهانی سرش را خاروند و گفت:
_ آره پسرم! فکر کنم دوسالی میشه کسی برای خرید نیومده بود.اونم
بخاطراینکه صاحب قبلی اینجا تازه رضایت داده فروخته بشه، منم دیدم
اهورا دنبال خونه است گفتم کی بهترازاهورا؟!
آهانی گفتم و دوباره به سالن نگاه کردم واقعا عالی بود. اهورا و بهبهانی
دربارهی وقت محضر و این چیزها حرف میزدند، منم دیگه از وارسی
خسته شده بودم به سمت حیاط رفتم. باالی پله روی ایوون که
میایستادی، تا خیابون اصلی و میدیدی. از این جا کامال به حیاط
اشراف داشتی، خیلی حیاط قشنگی داشت. درخت بید مجنون و گلهای
بنفشه و گلدونهای حیاط خیلی قشنگترش کرده بودند. گوشهی راست
حیاط آالچیق بزرگی داشت که زیبایی حیاط رو تکمیلش میکرد.
صدای تشکر اهورا و شنیدم و بلافاصله خودش اومد. گفتم:
_ چی میگفت؟
سلام بسیار رمان مهیج و قشنگی بود با وجود اینکه اینهمه رمان خوندم ولی این واقعا متفاوت بود در ژانر تخیلی . جلد سوم داره؟ کی میاد؟