نامش لطیف همچو گلبرگی بر شاخساریست و قلبش رئوف اما اسیر تلاطم روزگاریست. شاید یک دختر معمولی باشد و شاید فراتر از آنچه دیده میشود، این را اتفاق مشخص میکند. حادثه، حادثهای به درازای گذشتهای تلخ. حادثه از یک اتفاق آغاز شد و شجاعت تنها راهی بود که باقی ماند. در سرگذشتی پر فراز و فرود مهربانترینها نیز مجبور به دفاعند. آرامترینها مجبور به خشونت و زندگی برای آندختر اجباری جاویدان شد و او را همیشه در پی تحولی عظیم میآزمود.
نگاهم به سمت صندوقی که کنج اتاقک بود افتاد. به سمتش پا تند کردم و آروم رو به روش روی زمین موکت کرده زهوار در رفته، زانو زدم. دستم رو به سمت صندوق بردم و بازش کردم. مردمک چشمهام روی صندوقچه کوچیکی که داخلش جا خوش کرده بود ثابت موند.
دستم رو از پشت به سمت گردنم بردم و کلید رو که همیشه مثل یک گردنبد قیمتی دور گردنم آویزون بود، باز کردم.
گردنبدم که حاوی کلید بود رو به سمت قفلش بردم و با اولین چرخش صدای باز شدنش، لبخند روی لبهام نشست. هجوم خاطرات به سمتم حمله ور شدن! با همون حالت شگفت زده زیر لب زمزمه کردم:
– من باز هم اومدم رفیق کوچولو، فکر نکن فراموشت کردم.
کیسهی مخمل کوچیک رو توی دستهام لمس و بازش کردم. محتوای کیسه توی دست راستم افتاد و درخشید! دوباره لبخند کم جون و تلخی روی لبهام نقش بست! درخشش این رو بهم میگفت که اون هم مثل من دل تنگه! دل تنگ درد و دلهای همیشگی، دل تنگ کنار هم بودنمون. اینکه مثل الآن توی دستهام بگیرم و لمسش کنم، تا اونم حس زیبای دل تنگی و وجود ناراحتم رو حس کنه. الآن نمیتونستم بهش فرصت رفع دل تنگی رو بدم. سریع داخل کیسه بر گردوندمش. در صندوقچهی کوچیک رو بستم و قفلش کردم.
کلید رو دوباره دور گردنم آویزون کردم تا خواستم صندوقچه رو داخل صندوق بزرگ بزارم در، با شدت باز شد و یکی با جیغ و داد گفت:
– آبجی مَلِک، آبجی مَلِک!
با اینکه سعی در پنهان کردن صندوقچه داشتم و پشتم به کسی که صدام زده بود، با لحن خشنی توپیدم:
– برو بیرون! خودم میام.
کمی که گذشت صدای قدمهای یک نفر اومد و بسته شدن در ناشی از رفتنش بود. یک نفس آسوده کشیدم و سریع صندوقچه رو داخل صندوق بزرگ جا دادم و پارچهی آبی کم رنگ رنگ و رو رفتهی روش رو هم مرتب کردم. سریع بلند شدم و بعد از مرتب کردن و تکون دادن خاک لباسهام، به سمت در اتاقک پا تند کردم و ازش بیرون رفتم.
با چهرهای جدی و لحن آرومی گفتم:
– کی بود صدام زد؟
یکی از بچهها که سرش پایین بود و تیشرت رنگ و رو رفتهی زرد و شلوار کهنه و خاکی مشکیش برام آشنا بود، با مظلومیت به سمتم اومد و گفت:
– سلام آبجی مَلک، من بودم.
اینکه صابر خودمونه! لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
– تویی صابر؟! چرا یکدفعه توی اتاق اومدی پسر؟
بعدش خودم سریع ادامه دادم:
– خب بگو ببینم چه موضوع مهمی بوده که اینقدر هول پریدی توی اتاق؟
انگار صابر همه چیز رو فراموش کرد و با شوق و ذوق گفت:
– سه!
همزمان با انگشتهتش عدد سه رو هم نشون داد. اول نفهمیدم چی گفت بعدش که دو هزاریم افتاد گفتم:
– نه بابا! راست میگی بچه؟! یکدفعه با
خوشحالی پرید هوا و گفت:
– سه هیچ شرط رو بردم! تنهایی با همهشون بازی کردم آبجی!
لبخند دندون نمایی زدم و کف دست راستم رو به سمتش گرفتم و با چشم بهش اشاره کردم که یعنی بزن قدش. اون هم با شوق دست کوچیک و سیاه بچگونش رو که، اینقدر ماشینهای مردم رو شسته بود و رد چروکهای ریز و درشت به خوبی روی دستش دیده می شد. انگار پیرمردی سن بالاست! بالا آورد و زد به کف دستم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
– آفرین پسر. حالا چهقدر کاسب شدی؟
خم شد و از توی کفشش که پشتش کامل پاره شده بود، یک اسکناس پنجاه تومانی در آورد و به سمتم گرفت.
– همونقدر که شرط بسته بودن آبجی.
سرم و تکون دادم و موهای مشکیش رو با دستم بهم ریختم.
– دمت گرم! امروز همه بستنی مهمون من.
بدون توجه به من سریع سمت بقیه دوید که وسط بازی حواسشون به ما بود و با شوق زیاد گفت:
– اگه گفتین امروز چی داریم؟
– چی داریم؟
صابر: بستنی!

با لبخند به ذوقشون که بالا پایین میپریدن و بعضیهاشونم قر میدادن، لبخندی زدم و راهی اتاقکم شدم. سرم رو به طرف سقف مخروبه و نم زدهی اتاقک بالا گرفتم و آروم لب زدم:
– شکر اوس کریم، اینم روزی امروز.
چشمم رو دور تا دور اتاقک نمور و تاریک چرخوندم. چیز خاصی نداشت؛ چندتا بالش کهنه و پتوهای پوسیده کنجش گذاشته بودم. یک بخاری نفتی کوچیکم کنار صندوق بزرگ طوسی که هم لباسهام و هم صندوقچهی کوچیک رو داخلش جا داده بودم بود.
یک پنجرهی زهوار در رفته و یک پردهی آبی کمرنگ که گوشش پاره بود و چرک شده بود روش زده بودم، واسه مواقع ضروری که کسی مزاحمم نشه.
چشمم به موکت سبز تیره رنگ و رو رفتهی پهن شده کف اتاق افتاد. یک بالش کوچیک از روی پتوها برداشتم و روی موکت خشک و سفت که دیگه آخرهای عمرش بود و به شدت پوسیدگیهاش دیده میشد، انداختم و آروم دراز کشیدم.
 نفسی کشیدم و چشمهام رو بستم. این هم زندگیه مائه، اگه مردم روی فرشهای بافت گل و تختهای نرم میخوابن، ما هم روی زمین خشک و نمور یک اتاقک، زیر سقف آسمون!
از سر جام بلند شدم و کشوقوسی به بدنم دادم. بالشت و پتو رو سرجاش گذاشتم و مانتو و شالم رو سرم کردم. گردنم بدجور گرفته بود، کمی ماساژش دادم و از اتاقک تاریک بیرون زدم.
از اتاقک کوچیکم کمی دور شدم. چندتا از بچهها آتیش درست کرده و دورش نشسته بودن، زهره هم یکی و دوتا سیب زمینی بهشون میداد که بخورن. کمی چشمهام رو بازتر کردم و محیط رو نگاهی انداختم؛ کلاً یک محوطهی کوچیک بود که دور و اطرافش بیابون بود، اتاقکهای کوچیک و مخروبهای هم کنار هم ساخته بودن تا بچهها و سرپرستهای بچهها بتونن داخلش زندگی کنن.
بعضیهاشونم مثل یک اسکان کوچیک بود. توی هر اتاقک هم یک دست شویی بود و یک حموم هر چند کوچیک. اینقدر کوچک که گاهی به دیوارهاش میچسبیدی واسه حموم کردن! بازم شکر از کارتون خوابی که بهتر بود یک سر پناهی داشتیم!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
لطفا جلد دوم ملک نیاز را هرچه زودتر بگذارید
ادامه داستان ملک نیاز رو از کجا دانلود کنیم؟