رمان: گیانم نام نویسنده: سحر تقی زاده ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی تعداد صفحه: ۲۰۱
دانلود رمان تراژدی گیانم از سحر تقی زاده به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
توی زبان کردی یک کلمهای هست که به جای جانم میگن گیانم؛ یعنی جانم، یعنی جان!
حالا تو فرض کن گیانت نباشه، گیانت تو رو ول کنه بره، چه حالی میشی؟ میشکنی!
خورد میشی، هر لحظه میمیری!
ولی…
سیتاوک قصه ما نمرد. جنگید و آخرش خودش با دست خودش انتقام گرفت.
بخشی از کتاب:
دیدم آرینا و سرباز (همون سردار رو میگه.) دارم صبحونه میخورن، آروم رفتم و پریدم آشپز خونه و دادی کشیدم. لقمه پرید توی گلوی سردار و چایی ریخت روی دست آرینا، اوه- اوه. انگاری خیلی اوضاع خیت شد!
رفتم کوبیدم پشت سردار تا نفس راحتی کشید و برگشت با عصبانیت گفت:
– سیتا، بچه مگه مرض داری آخه، تو کی آدم میشی؟!
با ناز موهام رو داخل شالم کردم که در اومده بودن و گفتم:
– عه سرباز مگه الههها آدم میشن آخه؟!
سری از روی تأسف داد و گفت:
– تا تو آدم بشی، من خودم از آدم بودن در میآم.
و شروع کرد به خوردن و این بار نوبت آرینا بود که ناسزا بگه!
– سیتا الهی بری دستشویی، بیوفتی زمین، الهیی ماشینت زیر بارون خاموش بشه گوشیت شارژش تموم بشه بمونی تو سرما، الهی گوشیت و لپتاپت بسوزه!
آخی! بچم نفرینهای بدی میکرد. قهقهای زدم و لپش رو بوسیدم، بیحرف از آشپز خونه در اومدم و رفتم جلوی در و کفشای سفید کتونیام رو در پوشیدم؛ و با خداحافظی که کردم، از خونه در اومدم.
سوار ماشینم شدم و رفتم دفتر کاریم، دیرم شده بود و این آرینای گوربهگوری، امروز کاری نداشت و منه بدخت باید چند تا پرونده جمع و جور میکردم. رسیدم جلوی دفتر و ماشین رو پارک کردم و بعد پیاده شدنم و زدن دزدگیر راهی لابی ساختمان شدم و بعد از سلام دادن به حاج رحمت و نگهبان، ساختمان سوار آسانسور شدم و طبقه هشتم رو زدم. وقتی رسیدم کلیدم رو در آوردم و در دفتر رو باز کردم و رفتم تو و درش رو باز گذاشتم و به منشیام سلامی کردم و گفتم:
– حنانه، خوبی دختر؟ بگو ببینم امروز قراره چیکار کنیم؟!
خندهی با نمکی کرد و گفت:
– امروز گاوت زاییده اونم هشت قلو، باید چند تا میزبان داری بیان برای پرونده و ساعت شیش عصر بری، دادگاه برای پرونده لادن!
سرم رو گذاشتم روی میز و ادای گریه کردن در اوردم و گفتم:
– من بعد تموم شدن پروندههایی که قبول کردم، بازنشسته میشم خداییش خیلی سخته.
و حنانه بود که داشت ریز- ریز میخندید. برگشتم برم توی اتاقم که گفتم:
– کوفت، عه! کاری نکن تا شب نگهت دارم، بیزحمت برام یه دونه نسکافه بیار صبحونه نخوردم، حسش نبود!
چَشمِش رو که شندیم کیفم رو گذاشتم روی میزم و پروندهی اولی رو باز کردم، آخ این، اصلاً یادم نبود. بعد ار نیم ساعت که نسکافم رو داغ- داغ خورده بودم، گوشی زنگ خورد، برداشتم که حنانه با جدیت گفت:
– خانم سامه! آقای ادیب تشریف آوردن بفرستمشون داخل؟!
بلهای گفتم و بیحرف گوشی رو قطع کردم و کمی توی جام جابهجا شدم و صاف نشستم. وقتی صدای در زدن اومد، بفرمائیدی گفتم و خودم هم به نشونهی احترام از صندلی پا شدم که آقای ادیب گفت:
– بفرمایید خانم سامه، احوالِ شما؟!
روی صندلیام نشستم و گفتم:
– ممنون آقای ادیب، احوال شما چهطوره؟!
سری تکون داد و خوبمی گفت و شروع کرد صحبت کردن دربارهی پرونده!
– خانم سامه خودتون میدونید، این جلسه قاضی با مدرکهایی که شما پیدا کردید، علی رو آزاد میکنن. اومدنم اینجا، برای تشکر از شما بود.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
عالی😍👌 موفق باشی سحر عزیزم
مرسی آجی قشنگم
عالی از هر لحاظ😍🤍
مرسی قشنگ من