قطرات سرد روی سر و کولم فرود میاومدن و گوشهام رو سنگین میکردن. دستم رو بلند کردم و روی آینه کشیدم تا بخارش رو پاک کنم. از چیزی که تو آینه دیدم آه کشیدم. یک مرد بسیار قدبلند با موهای لخت تیره مایل به مشکی، که چون خیس خورده بودن به سیاهی میزد. ابروهای کمانی که حالتشون همیشه عصبی نشونم میداد. چشمهای درشت و مشکی که موقع عصبانیت حالت عوض میکرد و لبهای گوشتی و بزرگ و دماغ متوسط و سر بالا. پوست برنزه که ترکیب جالبی با رنگ تیرهی موهام داشت و جذابیتم رو خاصتر میکرد. هیکل ورزیدهام خیلی تو دید میزد، و این خیلی اعصابم رو بههم میریخت! نگاهی به سر و کولم انداختم. شونههام از شدت فشار زیاد این چند روز حسابی کبود شده بود و با اینکه برنزه بودم، واقعاً تابلو بود. مشغول دید زدن خودم بودم که آینهی رو به روم دومرتبه با غبار آبِ دوش محو شد. دوش آب رو بستم و حولم رو دورم پیچیدم. پاهام که به شدت درد میکرد و با بدبختی از حموم بیرون گذاشتم و رو به روی آینه قدی اتاق ایستادم. اخمهام جمع شد. کبودیهام خیلی توی دید بود. حولهیبنفشم رو با عصبانیت پرت کردم روی صندلی و لخت خودم رو شوت کردم روی تخت. آه از نهادم بلند شد. اصلاً ملاحظهی حالم رو نمیکردم. حس کسی رو داشتم که ساعتها زیر چرخهای ماشین لِه شده! ماهیچههام حسابی منقبض شده بودن.
تا حالا هیچ عملیاتی رو توی دور چهل و هشت ساعت پِی در پی نداشتم. تازه روز دومی هستکه از مأموریتم برگشتم. حسابی خستهام و دقیقاً چیزی که لجم رو در میاره اینه که دیشب ساعت یازده آرمان زنگ زد گفت:
« – عملیات بعدی دو روز زودتر از زمان تئیین شدهست.» تا اون روز فقط پونزده روز اختلاف داشتیم. بدتر از اونکه سه هفته بعد ترم دوم دانشگاه شروع میشه و من هم که اصلاً اوضاع خوبی ندارم. همه فکر میکنن واسه سرگرد نیکنامِ معروف و مشهور خستگی واژه ناچیزیه. خب حق دارن؛ چندان اشتباه نیست. اونها از کجا متوجه بشن که مشکل من خستگی ذهنیه؟ هرچند این خستگی هم به نحوی برام لذتبخشه، چون فرصت فکر کردن به هر چیزی رو ازم میگیره! خدا بگم چی کارِت کنه سرهنگ ملکی، که یه جوری دهن این همتی رو نبستی! بعد از این همه وقت نیاز دارم یکم تنها باشم. تقریباً دو ساله که از ورودم به تیم سرگردهای عملیات میگذره. توی همون سال اولی که وارد تیم شدم چندین عملیات غیرممکن رو با موفقیت به اتمام رسوندم و سالهای بعد ماموریتهای دیگهای. میشه گفت حالا خلافکارها، قاچاقچیها و یا قاتلها اسم سرگرد سام نیکنام رو میشنون، چهار ستون بدنشون میلرزه! اینها رو مدیون هرچیزی جزعلاقه یا اجبارم.
زیاد مقید به باشگاه رفتن و ورزش منظم نیستم. نه وقتش رو دارم و نه حوصلش رو. ولی باز هیکلم خدادادی درشت و چهار شونهاست. مستقل زندگی میکنم و چهار تا رفیق دارم که همه معتقدن ما باهم کامل میشیم. سرهنگ همتی هم موظف و مسئوله تا عملیاتِ ما رو زیر نظر بگیره و خیلی روی اعصابمه. البته این چند روز به طرز عجیبی پیله کرده روی من! خوشم نمیاد تمام پرسنل و بچههای دیگه دم به دقیقه جلوم خم و راست بشن و ادای احترام کنن. از تظاهرشون به احترام متنفرم! تک فرزند خانوادهام که پدرم پنجسال پیش فوت شده. البته این چیزیه که بقیه بهم گفتن؛ حقیقت چیز دیگهای هست. مامان و خالهام بعد از مرگ بابام پیش هم موندن. تقریباً نیم ساعته به سقف زل زدم و فکر میکنم. یواش، طوری که ماهیچههام کش نیان، از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم. یک رکابی بنفش و گرمکن مشکی کشیدم بیرون و تنم کردم. سعی کردم بازوهام رو ماساژ بدم. از پلهها آروم اومدم پایین و رفتم تو آشپز خونه و یک قهوه جوشوندم؛ تلخ! یکی از عادتهای بارز من.قهوه رو همهجوره تلخ میخورم.
صدای اخبار از TV اعصابم رو به هم ریخت. ” – چهل و ششامین مأموریت نفسگیر و ریسکآمیز سرگرد معروف نیکنام پس از دو روز با موفقیت همراه بود. هرچند تیم آلفابت تمام… .”
گزارش گزارشگر با خاموش کردن TV نیمه تموم موند. قهوهی آمادهام رو برداشتم و همین که خواستم مزه– مزش کنم… . موبایلم؛ آلارم موبایلمه! ازت نمیگذرم هرکی پشت خطی! فنجون قهوه رو با حرص کوبیدم روی میز که باعث شد یک ذرهاش بریزه روی دستم.سوختم، اَه لعنتی!
دستم رو محکم تکوندم. حرکت کردم طرف صدا. موبایلم روی جاکفشی چه میکنه؟ به گمونم دیروز که اومدم موبایلم رو انداختم رو جاکفشی. آرمانه. پسرهی سیریش! بزار یک ذره سر کار بمونه. همین که خواست از دست رفته رد کنه، اتصال روبرقرارکردم. بلافاصله صدای عربدهی آرمان گوشهام رو سائید: – پسرهی خیرهسرِنفهم! میمُردی یه خورده زودتر جواب میدادی؟ اگه الآن من زیر چرخهای کامیون گیر کرده بودم چی؟ اونوقت بیا سر قبرم قر بده! قبل از اینکه بتونه چرت و پرت دیگهای بلغور کنه، به تقلید ازش غریدم: – چته صدات رو انداختی روی سرت؟ آرومتر. – برو بابا، توئه روانی فقط میخوای من رو دق بدی؟ عاصی گفتم: – کارت رو بگو. – اَه اَه. نمیذاره آدم دوکلوم حرف بزنه باهاش. اینقدر فک زدی نفهمیدم واسه چی گرفتمت! متمسخر غریدم: – آره. کاملاً مشخصه. – خب دیگه، پیاز داغ اضافه نریز. زنگ زدم بگم همین پسفردا قراره با بروبچ بریم خوش بذگرونیم. پایهای؟ – خوبه میدونی همین دیشب رسیدم و چه بدندردی دارم.حالا انتظار داری قید استراحتم رو بزنم؟ – خوبه جفتمون پلیسیم. خب بیا، اینقدر مجبورم نکن منت بکشم.
– به زبون آدمیزاد بهت گفتم خستم. مثلاً چیزی تا عملیات بعدی نمونده؛ تا اون موقع بیا بشین خونه خستگی از تنت در بره. – موندم تو کار خدا. من هم پا به پات کار کردم ولی دیگه مثل تو خسته نیستم. – زر نزن! پا به پای من؟ مگه توی عملیات هم پست داری؟هیچ میدونی من توی هر کدوم از این ماموريتها چه کارهایی میکنم؟ – باشه بابا غلط کردم! من توی عملیات نیستم جناب سرگردِ مملکت، آقای نیکنام مشهور.حالا بیا بریم یه دل خوشگذرونی. – توی پست بعدی قراره تو هم شرکت داشته باشی. به جای مسخرهبازی خودت رو آماده کن. – واسه همینه میگم بیا همین روزهای باقیمونده رو صرف تفریح کنیم. – ببین تو دو روز پیش به جای من نرفتی عملیات، من بودم. الآن خستم و نیاز به استراحتدارم. – به جون سام فقط یه ساعت. زود برمیگردیم. با تحکم گفتم: – آرمان!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.