ErrorException Message: Argument 2 passed to WP_Translation_Controller::load_file() must be of the type string, null given, called in /home/iiiair/public_html/wp-includes/l10n.php on line 838
https://98iiia.ir/wp-content/plugins/dmca-badge/libraries/sidecar/classes/دانلود رمان دومین شکست با فرمت پی‌دی‌اف به صورت رایگان - دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان
دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

4.7/5 - (1403 امتیاز)

دانلود رمان دومین شکست به صورت رایگان

دانلود رمان دومین شکست با فرمت پی‌دی‌اف به صورت رایگان

دانلود رمان دومین شکست به صورت رایگان

نام رمان: دومین شکست

نویسنده: فائزه سگوند (Nihan)

ژانر: عاشقانهپلیسیاجتماعی

دانلود رمان عاشقانه-پلیسی به قلم فائزه سگوند PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان

خلاصه: دختری به اسم فرا که متولد ایرانه؛ ولی اکنون در نیویورک زندگی می‌کنه.
برای اشتغال و کنجکاوی خودش تنهایی و بدون خانواده به ایران سفر می‌کنه و در ایران عاشق میشه.

پیشنهاد نودهشتیا:

دانلود رمان ‌پلیسی-عاشقانه‌ی فونتریا به قلم ایراندخت

دانلود رمان پلیسی مانکن نابودگر به قلم مریم بهاور

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

مامان من رفتم .

مامان: برو به سلامت عزیزم مواظب خودت باش.

من: چشم

رفتم پارکینگ سوار بنز جیگرم شدم و با سرعت تمام تو خیابونا میرفتم پانزده دقیقه بعد رسیدم جلو دانشگاه پارک کردم پیش به سوی کلاس.

از دور هانا رو دیدم که سخت مشغول مطالعه بود؛ بهش رسیدم و در گوشش جیغی زدم هانا بیچاره یک متر پرید هوا ومن ولو شدم روی زمین به خندیدن.

هانا: فرا ان شالله که صفر بشی مثل اینکه خیلی خوشحالی امتحان به این سختی داریم.

من: نه بابا خوشحال که نیستم ولی یه چیزایی بلدم.

شارلوت: ایول فرا پس برسون.

من: ای به چشممم

در همین موقع استاد وارد شد و بعد از پنج دقیقه ورقه‌ها رو پخش کرد خیلی سریع نوشتم و بعد از دید زدن اطراف و مطمئن شدن از اینکه کسی تقلب نمی‌خواد بلندشدم ورق رو تحویل استاد دادم. آسون بود، روز آخر دانشگاه بود و من لیسانس پزشکی‌ام رو تو دانشگاه Cunycity در سن بیست سالگی گرفتم در واقع من یه نخبه بودم که بیشتر مقاطع تحصیلی‌ام رو جهشی خونده بودم. نه فقط من بلکه فریا خواهرم و کیوان دایم هم جهشی درس خونده بودند.

چون روز آخر بود صبر کردم تا بچه‌ها بیان همه اومدن بیرون وبعد از گرفتن یک عالمه عکس یادگاری، راهی کافه‌ی نزدیک دانشگاه شدیم. همه مهمون کیدی بودیم و کیک و قهوه سفارش دادیم بعد از خوردن و خداحافظی از بچه‌ها که به هم قول دادیم همیشه با هم در ارتباط باشیم راهی خونه شدم(هانا دوست صمیمی‌ام بود و زبان فارسی رو بلد بود؛ علاوه بر هانا بعضی از بچه‌های دانشگاه کم و بیش فارسی رو از من یاد گرفته بودند اون‌هایی هم که فارسی بلد نبودند انگلیسی باهاشون حرف می‌زدم. ) به سمت خونه حرکت کردم. پشت در بوق زدم آقا جاستین که باغبانمون بود درو برام باز کرد؛ براش بوقی زدم که اونم دست تکون داد. ماشین بابا رو تو پارکینگ دیدم. با سرعت رفتم داخل..

– سلام من اومدم.

مامان: سلام گلم.

بابا: سلام عسلم.

فریا که خواهر بزرگم بود بیست و چهار سالش بودو نامزد داشت اسم نامزدش ارمیا بود. درواقع فقط دو تا خواهر بودیم.

فریا: سلام عزیزم.

رفتم کنارشون نشستم.

 بابا: دختر بابا امتحان چطور بود؟

من: عالی.

مامان: خوشحالم که موفق شدی عزیزم.

 فریا: تو هم چهارمین دکتر خانواده شدی.

بابا: دختر من باید هم دکتر می‌شد.

مامان پشت چشمی نازک کرد و رو به بابا گفت:

– معلومه دیگه بچه هام مثل خودم با استعدادن.

با این شوخی مامان همه خندیدیم . همین موقع شارلا خانم برا نهار صدامون زد. همه با هم راهی آشپز خونه شدیم. بعد از خوردن نهار خوشمزه و تشکر از  شارلا خانم  و خداحافظی با بقیه راهی اتاقم شدم تا بالاخره بعد یک ماه یک دل سیر بخوابم آخه واسه امتحانات خیلی کم می‌خوابیدم و فکر به اهدافم من رو مصمم می‌کرد تا از تفریح و استراحت خودم بکاهم و به جاش درس بخونم. تا به تخت رسیدم از فرط خستگی بشمار سه خوابم برد.

با احساس نوازش‌های دستی چشم‌هام رو باز کردم و با لب خندون کیوان مواجه شدم(کیوان تنها داییم بود خیلی دوسش داشتم فقط بیست و پنج سالش بود و هنوز مجرد بود به خاطر سن کمش باهم مثل رفیق بودیم اونم الان تو همون بیمارستانی کار می‌کرد که بابام از سهام دارهای معروفش بود. یک خاله هم داشتم به اسم فرنوش)

من: سلام کیوانی چه عجب از این طرفا.

کیوان: سلام کوالای دایی چقد می‌خوابی!

من: مگه ساعت چنده؟

کیوان: شش.

من: وای پنج ساعت خوابیدم.

کیوان: آره دیگه واسه همینه که لقب کوالا رو گرفتی.

 و چشمکی زد.

 من: وای کیوان بعد این همه درس و مشق چشم نداری ما رو یک روز بیکار ببینی؟

کیوان خندید.

من: کی اومدی؟

کیوان: دو ساعتی میشه.

من : آها.

کیوان: خب خانم خانما من میرم پایین تو هم آبی به دست و صورتت بزن و بیا.

من: ای به چشم.

کیوان از اتاقم رفت بیرون و من پریدم تو حمام بعد از یک دوش پنج دقیقه‌ای بیرون اومدم و لباس راحتی‌هام رو که عکس خرس روشون بود رو پوشیدم و رفتم پایین.

مامان و کیوان و فریا نشسته بودند منم با صدای بلندی سلام کردم که همه با لبخند جوابم رو دادن

فریا: خسته نباشی خوش خواب.

براش چشمکی زدم و گفتم:

– مرسی جونم.

 رفتم سمت کیوان ازش آویزون شدم و بوس گنده‌ای از لپش گرفتم که دادش بلند شد.

کیوان: وای دختر تف مالی‌ام کردی هم سن‌های تو دارن سه تا بچه رو بزرگ می‌کنن تو هنوز بلد نیستی این دایی خوشگلت رو یک بوس بکنی؟

بعد یه چشمک زد.

کیوان واقعا هم خوشگل بود هم خوشتیپ ولی به خودش این رو نمی‌گفتم. واقعا دخترکش بود خخخ.

من: وای کیوان دلتم بخواد این قدر غر نزن مردم آرزوشونه من ببوسمشون .

کیوان: اونی که آرزوشه تو ببوسیش مگه جاستین باغبون باشه.

با این حرفش بقیه زدن زیر خنده.

من: چی گفتی پسره‌ی زشت؟

کیوان : اولا بگو دایی دوما با من درست صحبت کن‌‌.

 بعد هم افتاد دنبالم.

 من بدو و کیوان بدو و همش تهدید می‌کرد که اگه بگیرمت حسابی قلقلکت میدم و منم فقط جیغ می‌زدم تا اینکه در سالن باز شد و قامت ددی جونم ظاهر شد با خنده و خوشحالی رفتم پشتش قایم شدم.

من:  بابا نزار کیوان قلقلکم بده.

بابا: باز چه آتیشی سوزوندی؟

با این حرف بابا مظلوم نگاش کردم که همه زدند زیر خنده و زبونی برا کیوان درآوردم.

بابا بعد از دست دادن با کیوان و احوالپرسی کنارش نشست منم رفتم روبه روش نشستم. بابا و دایی داشتند درباره‌ی یکی از بیمارا حرف می‌زدند و مامان و فریا درباره جهیزیه. منم فقط به دهنشون نگاه می‌کردم تا اینکه شارلاخانم از آشپز خونه خارج شد و گفت:

– بفرمائید شام حاضره.

ما هم واسه شام راهی آشپزخونه شدیم.

شارلاخانم که خدمتکارمون بود واقعا گل کاشته بود عجب غذایی پخته بود. به خواسته‌ی بابام همه‌ی غذاهای ایرانی رو یاد گرفته بود و ما اکثرا غذای ایرانی می‌خوردیم. بعد از شام رفتیم تو پذیرایی نشستیم  و دوباره بحث به بیمارستان، اقتصاد و مملکت کشیده شد. بعد از کلی حرف زدن کیوان گفت:

– فرزاد؟

بابا : جان.

کیوان : میگم این دوستم هست آتاش.

 بابا :خب؟

کیوان: یه دوست داره تو ایران به اسم سپهر ریاحی چند شرکت و کارخونه‌ی داروسازی بزرگ داره از خانواده‌های اشرافی و ثروتمندند نیاز به یک پزشک خوب و کاربلد واسه نظارت بر کارخانه‌هاش و همچنین پزشکی که ماهر  باشه واسه خانواده‌اش داره. گفته دستمزد خیلی خوبی هم میدن خیلی دوست دارم برم وطن خودم کار کنم راستش از این بیست سالی که اینجام فقط دو بار سر به کشورم زدم کلی دلتنگم ولی مامانم و چکار کنم که به خاطر فرنوش و فرانک و همچنین امکانات اینجا دل نمی‌کنه ببرمش و اجازه هم نمیده خودم تنهایی برم.

بابا: آره واقعا منم دوست دارم سری به وطن بزنم ولی چه کنم که کار زیاد این اجازه رو بهم نمیده. ولی اینم موقعیت خوبیه اگه می‌تونستی مادرت رو راضی کنی.

کیوان: اون که راضی نمیشه ولی اگه تو می‌رفتی خوب میشد آخه موقعیت خیلی خوبیه.

بابا: من دیگه به این بیمارستان عادت کردم و همچنین وجودم به عنوان پزشک ماهر و سرمایه دار اینجا لازمه.

فریا : بابا مثل اون مرده می‌مونه تو قصه‌های ایرانی کی بود که عاشق لیلا بود.

بابا خندید و گفت:

– عاشق لیلی نه لیلا اسم مرده هم مجنون بود.

فریا: بابام مثل مجنون می‌مونه دل از لیلی‌اش نمی‌کنه.

و چشمکی زد با این حرفش همه خندیدیم.

پیش خودم فکر کردم کاش بابا اجازه می‌داد من برم هم سری به زادگاه پدر و مادرم بزنم و البته زادگاه خودم، هم اونجا کار بکنم وقتی من یک ساله بودم و فریا پنج ساله به خاطر کار مامان و بابام که دو پزشک ماهر بودند مجبور به مهاجرت به نیویورک شدیم (بابا پزشک مغز و اعصاب و مامان پزشک جراحی‌های زیبایی بود. من و فریا هم به پیروی از اونا تو رشته پزشکی مشغول شدیم). مطمئن نبودم بابا اجازه بده یا نه ولی امتحانش هم ضرر نداشت.

من: بابا میشه من برم؟

همه با تعجب و چشم‌های گشاد شده بهم خیره شدند.

بابا: فرا عزیزم شوخی می‌کنی؟

من: نه بابا جون.

بابا: تو هنوز کم سنی نمیشه تنهایی بری کشوری که آشنا زیاد نداریم و اگرم داریم همه اصفهان‌اند این آقای سپهر ریاحی که داییت میگه تهران هستش و تو تنهایی نمی‌تونی بری.

من: ولی بابا من اونجا می‌تونم هم کار کنم هم تو کشور خودم به مردم خدمت کنم.

بابا: عزیزم تو که به پول نیازی نداری.

من: بابا من می‌خوام مستقل باشم.

مامان که تا الان ساکت بود گفت:

– عزیزم ما چطور می‌تونیم از تو دل بکنیم. کیوان واسه چند سال باید بره؟

کیوان: قرارداد سه ساله می‌بندند ولی فرا خانم تو اصلا نمی‌تونی بری اون طوری که آتاش میگه این آقای ریاحی خیلی مغرور و گند اخلاقه تو اصلا نمیتونی باهاش کنار بیای تو مغرور و اون مغرور اصلا جور نیست بعدش‌هم دایی جان اصلا درست نیست یه دختر تنها سفر کنه اون هم این همه دور و بدون خانواده.

من: تو رو خدا بزارید من برم کی می‌خواید باور کنید که من بزرگ شدم.

خودم هم دلیل این هم پافشاری برای رفتن به ایران رو نمی‌دونستم این تصمیم ناگهانی‌ام مثل یک هوس بود، همون قدر مشتاق و همون قدر زود گذر. با لب و لوچه‌ی آویزون به بابا خیره شدم.

فریا: وای دختر اصلا حرف گوش نمی‌کنی تو فقط بیست سالته همش میگی بزرگ شدم.

من: حرف من اصلا براتون مهم نیست.

 با اعصابی داغون به سمت اتاقم حرکت کردم. ‌

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان بی‌قرارم کن برای کامپیوتر و اندروید
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: دومین شکست
  • ژانر: عاشقانه-پلیسی-اجتماعی
  • نویسنده: فائزه سگوند
  • ویراستار: تیم ویراستار نودهشیا
  • طراح کاور: N_zeynali
  • منبع تایپ: نودهشتیا
لینک های دانلود
https://98iiia.ir/?p=3300
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
  • زهرااین رمان یکی از بهترین رمان هایی بود خوندم هیچ جا شبیهش پیدا نمیشه...
  • راحلهسلام.فصل دوم کی اماده میشه؟داستان قشنگیه...
  • یارایکی به من بگه لینک دانلود کدوم گوریه؟...
  • آلمارمان جذابیه منتظرش بودم...
  • الیبهترین رمانی بود که خوندم لطفا سریعتر فصل دومشو بزارید...
  • رهاخیلی عالی...
  • مریماسم جلد دومش چیه؟...
  • lvdlعالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ترین رمانی بود که خ...
  • دلیبعد از اینهمه وقت رمان خوندن تازه فهمیدم قلم خوووب یعنی چی فک کنم سخت ترین کار پ...
  • ALBAهنوز نخوندم ولی به نظرم خوبه :)...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.