دانلود رمان آخرین غروب پاییز برای کامپیوتر و اندروید
دانلود رمان آخرین غروب پاییز برای کامپیوتر و اندروید
رمان طنز خلاصه: میان جا گذاشتن حواسم در ایستگار زندگی آمدی و من دیگر سوار قطار زندگی نشدم. چه خوب که تا پایان عمر همینجا با هم متوقف شویم و به گذر روزهای کسالتبار مردمی که عاشق نیستند بخندیم. اما من که درد زیادی دارم، گونهام کبود از دست خشونت زندگیست و نمیدانم… پایان این قصه چه خواهد شد!
برشی از متن رمان:
نفس بلند و محکمی کشیدم و موهایی که از مقنعه مشکیم بیرون زده بودو به داخل فرستادم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که سه و نیم ظهر رو نشون میداد.
از جام بلند شدم و چندتا برگه و خودکاری که روی میزم بودو مرتب کردم. از اتاقم بیرون اومدم و درو بستم، تقریبا اکثریت همکارها در حال رفتن بودن و یا به اجبار خانم شفیعی سخت مشغول کار کردن بودن تا به قول خود خانم شفیعی به سطح کاری مفید روزانه مورد نظر شرکت برسن!!! سری به طرفین تکون دادم و خداحافظی آروم و کوتاهی به همه دادم و از شرکت خارج شدم.
برق تابلو بزرگ و طلایی رنگی که دقیقا جلوی در نصب شده بود به شدت توی چشم بود که با خط نستعلیق مشکی روش نوشته شده بود:”شرکت سیمان ایمن گستر”
ده دقیقهای توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدم و با عوض کردن دو خط اتوبوس به خونه رسیدم؛یک آپارتمان ۴ طبقه که هر طبقه شامل دو واحد بود.
زنگ درو زدم و منتظر شدم تا اکرم درو باز کنه. در خیلی سریع باز شد و وارد خونه شدم. بعد از گذشتن از پارکینگ کوچیکی که خالی از ماشین بود به سمت راه پله رفتم و به جای آسانسور از راه پله استفاده کردم. مثل همیشه اکرم با اون چادر سفیدی که گلای آبی و قرمز روش داشت جلوی منتظرم ایستاده بود و تا منو دید با نگرانی گفت:
-دردت به جونم باز از پله اومدی.
لبخندی به روش زدم و در حالی که از کنارش میگذشتم تا وارد خونه بشم گفتم:
-انقدر حرص نخور مهربون.
کفشامو درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم. اکرم در خونه رو بست و چادرشو از سرش برداشت:
-منو حرص میدی دیگه؛فردا پس فردایی زانوهات آرتروز بگیری آقابزرگ روز خوش برام نمیزاره میگه مواظب بچم نبودی.
یه تای ابرومو بالا دادم و با همون خندهی نیم بندی که روی لبم بود گفت:
-آخه کی آقاجون من باهات بداخلاقی کرده که اینطوری میگی.
چادرشو به جالباسی جلوی در آویزون کرد و تند و محکم دوبار پشت دست چپش زد:
-وای خانم نگید بهشون ها…من شوخی کردم…آقابزرگ ماهن به خدا به بزرگواری و مردونگی ایشون من ندیدم والا.
سرشو با خجالت پایین انداخت و تند از کنارم رد شد و به سمت آشپزخونه رفت، با خنده سری تکون دادم و پشت سرش وارد خونه شدم.
-اومممممم… امروز چی داریم؟!
اکرم در حالی که دوتا لیوان از آبچکان برمیداشت گفت:
-یه باقالی پلو درست کردم انگشتاتم میخوریها…خودم رفتم باقالا تازه خریدم پاک کردم عین گل تمیز و تازه.
دستامو به هم کوبیدم:
-آخ که من میمیرم برای غذاهات اکرم.
لیوانهارو روی میز گذاشت و چینی به ابروهای پرپشت مشکیش داد:
-عا..خدا نکنه دختر…برو برو لباستو عوض کن غذا یخ کنه دیگه خورده نمیشه.
چشم بلند بالایی گفتم و به سمت اتاقم رفتم. مانتو و شلوارمو با یه تیشرت و شلوار نخی عوض کردم و دست و صورتمو شستم تا دستامو نمیشستم اکرم نمیزاشت غذا بخورم و کلی غرغر میکرد. وارد آشپزخونه شدم و یه صندلی بیرون کشیدم و پشت میز نشستم.
-اکرم برای من زیاد بکشیها خیلی گشنمه.
اکرم بشقابمو از روی میز برداشت و درحالی که از قابلمه رو گاز پرش میکرد گفت:
-چقدرم که تو میخوری.
یه تیکه کاهو از ظرف سالاد روی میز برداشتم و با چشمای گرد گفتم:
-وا!!! اکرم من که زیاد میخورم.
-آره مگه خودت تعریف کنی.
بشقابمو مقابلم گذاشت و مشغول کشیدن غذا برای خودش شد، به اطراف خونه نگاهی انداختم و گفتم:
-ملوس کجاست؟!
-وای سرمو خورد انقدر که گفت باران باران، گذاشتمش اون اتاق آخریه بلکه آروم بگیره.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
شبنم جان، رمانت خوب بود و قطعا خواننده های بسیاری داره. موفق باشی جانا
نویسنده عزیزم من از رمان شما خیلی خوشم اومد و برام خیلی جذاب و هیجان انگیز بود موفق باشی گلم