ناهید، همسر مرد شکاکی است که یک روز در میان، ضرب دستش را میچشد. تحمل میکند و زیرلب میگوید: به خاطر دخترم. اما سرنوشت، طاقت نمیآورد و دست به بازی خطرناکی برای نجات این زن میزند…
دستهای لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای میخوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. رمان تینار -کوفت میخورم. میخوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟! به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرکها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیهام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات کردم و برایش بردم. -اینکه سرده زنیکه! رمان تینار و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم هجوم آورد و گلویم را بیخ دیوار چسباند. -مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادرِ عوضیتر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته ه..زه! این چای رو چندوقته دم کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟! اشک همینطور از گوشه و کنار چشمهایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم میسایید و من حتی نمیتوانستم نفس بکشم. پنجههایش راه گلویم را بسته بود و من بیهدف دست و پا میزدم. حیدر… حی… حیدر… خفه… خفه شدم… رمان تینار
گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفسنفس میزدم و در دل ائمه را قسم میدادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف انداخت و با چند فحشِ چرک، ته ماندهی عصبانیتش را خالی کرد.
**
-بله؟
با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچوقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که میتواند در آن لحظه مرا آرام کند، دستهای اوست.
-بابا…
گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم.
قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمیتوانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمیپرسید؟
-بابا… بابا گندم خوبه. من، ناهید… دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا… تو رو خدا کمکم کن. رمان تینار
در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هنهن من بود که در خانه میپیچید. بابا با ملایمت گفت:
-چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی میکنید و…
دیگر چیزی نمیشنیدم. تا آن لحظه، هیچوقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانهی من است. با خودم فکر میکردم چون من چیزی از مشاجرههای شدیدمان به او نگفتهام، نمیآید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد و…
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.