دانلود رمان اجتماعی خلاصه: زندگی کوک ناکوکش را نواخته و هی ساز نازیبایش را به رخ میکشید. با انسانهایی در افتاده بودم که پولشان را جز برای خرید اسلحه خرج نمیکردند. تنها خودم هم نبودم… پای دیگری را هم در این قضیهی پیچ در پیچ باز کرده و میترسیدم… از روزی که دست خالی از نبرد برگردم. در این میان، وجود تو چون قرص مسکنی در وجودم حل شد و قوایی تازه در وجودم دمید که… !
برشی از رمان
دست میان موهایی که به زور واکس بالا مانده بودند کشیدم و به راه رفته ی هلما خیره شدم. همیشه نگرانم بود و این بار بیشتر. به گمانش از آن سر به هواها بودم که بشود دورم زد اما نه، من خوب این جماعت را بلد بودم. آن قدری که دست روی نقطه ضعف هایشان بگذارم و به موقع اش پتهشان را روی آب بریزم.
نگاهم روی پیچ و تاپ دخترک تخس و یک دنده ای که گام به گام من در این راه پر خطر پرسه می زد، چرخید. جسور بود. آن قدر که گاهی انگشتانم طلب شکستن گردنش را می کردند. عقب گرد کردم و قبل از آن که از مغازه ی طلوع بیرون بیایم، دو تراول صد تومنی ته دخل انداختم و در را تا نیمه بستم.
میانه های بازار بودم که تلفن زنگ خورد. “نوش ننه” پشت خط بود. تنها زنی که در زار زندگی ام، لبخند به لب هایم می نشاند. گوشی را دم گوشم گذاشتم و قبل از آن که غرغر هایش شروع شود، به پیرترین مرد بازار ادای احترام کردم. دست روی سینه گذاشتم و کمی خم شدم.
– حرف نداری عمو مُصی!
او هم از انتهای مغازه میان دو زن و مردی که گویا از آن مشتری های سخت پسند بودند، سرک کشید.
– پاینده باشی پسر…
انتهای حرفش را نشنیدم. نوش ننه تا سمعکش را روشن کرد، زبان به گلایه گشود.
– پسرم آخه ننه جان کجایی چند شبه خونه سر نزدی؟
همان طور که با سر به بقیه سلام می کردم، پاسخش را دادم:
– نوش ننه باز شروع کردی که! میام امشب، میام.
چند سرفه ای زد.
– چی چی شروع کردم پسر؟! بیا باید بریم خواستگاری. این دومین باره منه پیر زن رو خجالت زده میکنی.
وارد حجره ی قیصر خان شدم و با احتیاط چشمی در اطرافم چرخاندم. قیصر خان تماسش را حل و فصل کرده بود که نشانی از او در مغازه نبود. با سوت فیاض شاگرد مغازه ی روبرویی دستی برایش تکان دادم. پس حدسم درست بود. او حالا در کنار دخترش بود.
تنم را روی صندلی انداختم و پاکت سیگارم را بیرون کشیدم.
– امشب در بست در خونتم.
خش خشی پشت خط آمد و کمی بعد با صدای بلند گفت: ننه من صدات و نمیشنوم، گَل گوزلیم، پیس ایشدی منیم آبروم واردی.* (بیاپسرم، کار زشتی هست. من آبرو دارم.)
سیگار را گوشه ی لبم گذاشتم.
– حله. میام. خداحافظ.
نشنید، باز هم سمعکش ادا در آورده بود. بلافاصله تلفن زنگ خورد. این بار دختری پشت خط بود که گویا قرار نبود دست بردارد. نامش با همان حروف انگلیسی که خودم برایش انتخاب کرده بودم با آن ایموجی های مسخره ای که خودش پشت بندش ردیف کرده بود، روی صفحه ی گوشی خودنمایی می کرد.
” دلوین♡♡♡”
پک عمیقی به سیگار زدم و چشم به عکس قیصر خان دوختم.
– ناپرهیزی میکنی جلو پدرت زنگ میزنی!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
سلام وقت بخیر
ممنون بابت رمان
خسته نباشید
رمان دارای فضاسازی قوی و جملات خلاقیت آمیز بود واقعا خوندنش خالی از لطف و لذت نیست
واقعا افرین بر تو حدیثه جون هم خلاصه ای عالی نوشتی و خواننده رو حذب کردی و هم رمانی قشنگ و بی نقص گلمم امیدوارم پیشرفت های بیشتریداشته باشی
حدیثه جان این اثرات هم مانند بقیه آثارتان فوق العاده بود و به دوستان حتما پیشنهاد میکنم
قلمتان پایدار