دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

3.6/5 - (17 امتیاز)

دانلود رمان سایه‌ی سرنوشت از میترا حجتی به صورت PDF رایگان

دانلود رمان سایه‌ی سرنوشت از میترا حجتی به صورت PDF رایگان

دانلود رمان سایه‌ی سرنوشت از میترا حجتی به صورت PDF رایگان

نام رمان: سایه‌ی سرنوشت

نام نویسنده: میترا حجتی

ژانر رمان: عاشقانه_تراژدی

خلاصه رمان: زندگی همه‌اش نمی‌تواند یکنواخت بماند، بالا و پایین زیاد دارد. اگر نداشت که اسمش زندگی نمی‌شد، می‌شد؟ درست مثل زندگی سحر من   که در اوج شکوفایی خودش، باید دل بکند بگذارد و برود و تنها با خود خاطرات حمل کند، بماند که خود کرده را هم تدبیر  نیست!  شرط بندی هم رها کردن دارد آن هم به آدمی در  گذشته. مگر می‌توان  رها نکرد!

دانلود رمان سایه‌ی سرنوشت از میترا حجتی به صورت PDF رایگان

قسمتی از رمان سایه‌ی سرنوشت برای مطالعه و دانلود:

تلفن را بر سر جایش می‌گذارد؛ نفسش را بیرون می‌فرستد، دلش می‌خواهد بخندد، اما از این‌که پرسنل به سلیم بودن عقلش شک کنند، خنده‌اش را قورت می‌دهد. قطره اشکی لجوج از گوشه چشمش سرازیر می‌شود.

هیچکس دوست ندارد به آخر خط برسد. درست همان جایی که زندگی‌ات را قمار می‌کنی.

تنها قاب عکس روی میزش را برمی‌دارد و با همان اخم همیشگی‌اش سمت میز منشی می‌رود. کلید اتاق مدیریت روی میز می‌گذارد؛ صدای پچ – پچ چند پرسنل را می‌شنود. جریان امروز و دیروز نیست، از همان زمانی است که دیدارها تازه شده است و ای‌ وای بر این دیدارها.

هنوز ابهت خود را دارد. هر چند که زن است؛ هر چند که روحش به لطافت پر گل است که همان اخم‌های همیشگی‌اش، تیغ‌های این گل تازه است. هر کس با او صحبت می‌کند، متوجه‌ی مهربانی‌اش می‌شود.

اما برایشان گنگ بوده اخم را ببینند یا مهربانی کلام؟ تکلیفش با خودش مشخص نیست؛ آن‌موقع که مدیریت را بر عهده دارد.

نگاهش را به آسمان می‌دوزد؛ انگار دل‌هایشان یکی شده که هر دو گرفته‌اند. آسمان می‌بارد و خانم مدیر بغض می‌کند. آسمان می‌شکند؛ غرش می‌کند. خانم مدیر دلش تنگ می‌شود.

راه مستقیم می‌رود. بدون مقصد؛ بدون آن‌که کسی منتظرش باشد. کل هفت سال این‌گونه زندگی کرده، اما هیچ‌کدام از این هفت سال به اندازه الآن دلگیر نبوده.

زیرِ لب لعنتی به صاف‌کار ماشین می‌اندازد؛ جوری که هر کس نداند، فکر می‌کنند صاف‌کار گل‌گیر ماشین به جدول کنار خیابان کشیده است.

تمام راه‌ها، آخرشان یک مقصدی است؛ یک ایستادنی دارد، اما راه خانم مدیر فقط رفتن است. بایستد خودش را هم می‌بازد؛ بایستد به عقب می‌دود. این زن امروز پاک دیوانه شده ولی کل شهر را پایین و بالا کنی، آخرش یک نقطه برای ایستادن وجود دارد. می‌تواند خانه‌ی پدری باشد یا همان نقطه‌ی آغاز! شاید هم یک قبرستان باشد! هر چه که باشد، ایستگاه ایستادن است، حتی اگر ایستگاه خانم مدیر باشد. آخرش که‌ چه؟ تمام عمر که نمی‌توان راه رفت. باید جایی بایستد؛ نفسی تازه کند و به عقب هم برنگردد، شاید هم که برگردد، خدا را چه می‌داند؟!

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان نبش قبر | M@hta و N.a25 کاربر انجمن نودهشتیا

رمان دره خوشبختی (هیوا) | Baran18 کاربر انجمن نودهشتیا

دست‌های یخ‌زده‌اش را داخل پالتوی چرمی‌اش فرو می‌برد. نگاهش مردد است، شاید هم در تصمیمش مردد است.

انگشت کشیده‌اش را روی زنگ می‌گذارد و وارد لابی آپارتمان می‌شود‌.

چه قبرستان لاکچری؟ سمت تنها پیش‌خوان حرکت می‌کند. با قدم‌های سست، دیگر خبری از آن خانم مدیر بداخلاق نیست.

صدایش می‌لرزد از سرما یا، یا چی؟ نکند فکر می‌کنید بغض دارد؟ او هفت سال نگریست که الآن بخواهد گریه کند! همان از سرما صدایش مرتعش شده.

– با آقای کاویانی کار داشتم.

پسرک نگاهش محجوب و سر به زیر است.

– فامیل شریفتون؟

– نیک‌فر هستم.

و سمت مبل‌های لابی می‌رود و با همان وقار همیشگی‌اش می‌نشیند.

خیلی وقت است که منتظر چنین ملاقاتی بوده. گرمکن تنش را مرتب می‌کند و از همان عطر دیوانه‌کننده می‌زند.

مگر همیشه زن‌ها نباید دلبری کنند؟ پس چرا مسعود این‌قدر به خودش می‌رسد؟

مدتی نمی‌گذرد که صدای قدم‌هایش را از پشت سرش می‌شنود. نفسش را عمیق بیرون می‌فرستد و پیش پایش بلند می‌شود.

– سلام.

نگاهشان تداخل می‌کند، اما تصادفی نیست؛ همیشه همین جور بوده. رودررو که می‌شوند، چشمان‌شان چیزی غیر از یکدیگر نمی‌بیند.

مسعود: چرا نمیای بالا؟

سحر: این‌جا خوبه.

هر دو می‌نشینند. هنوز نگاهشان در هم غرق است. نمی‌دانند کدام یکی باید شروع کند؛ انگار بار اولشان است که یکدیگر را می‌بینند.

سحر: همون‌جور که شرط بسته بودیم، بهش عمل کردم.

ابروهای مسعود بالا می‌پرد.

– یعنی تو از فردا، دیگه شرکت نمیری؟!

سحر: مگه همین رو نمی‌خواستی؟ نه نمیرم.

در دل یکی خون است و دل دیگری شادی. چه بی‌عدالتی دل‌خراشی!

مسعود: باورم نمیشه! به همین راحتی می‌گذری؟!

سحر: این‌قدرها هم راحت نبود. در ضمن خونه و ماشین هم فردا صبح، به نامت می‌زنم.

لبخند محوی روی لب‌های مسعود می‌نشیند.

مسعود: عجله‌ای نبود.

سحر: کمتر زخم بزن!

هر دو بلند می‌شوند.

مسعود: پس چه‌طوری می‌خوای…

با عقب‌گرد کردن ناگهانی، حرفش را می‌خورد.

سحر: لازم نکرده نگران جای خواب من باشی. از پس خودم بر میام؛ یه فکری به حال خودت کن که شب از خوشحالی خوابت نمی‌بره.

و با قدم‌های سریع از آپارتمان خارج می‌شود.

دوباره روی مبل می‌نشیند و با خود تکرار می‌کند که این قرارش با خودش و سحر  نبود!

وارد خانه‌اش می‌شود یک آپارتمان، با همان طرح و نقشی که می‌خواست.

لبخندی می‌زند. من و تو می‌دانیم که از روی استیصال است؛ چاره ندارد، باید خاطره‌ی خوبی داشته باشد از خانه‌اش، از آشیانه‌ی گرمش.

لباس‌های باران خورده‌اش را داخل سبد رخت چرک‌ها می‌چپاند و سمت اتاقش می‌رود.

لباس‌هایش را یکی پس از دیگری از کمد بیرون می‌آورد و داخل چمدان می‌گذارد و طرف تخت خوابش می‌رود.

یک چمدان قهوه رنگ، شاید بهتر باشد بگویم صندوقچه‌ی چرمی پر از خاطرات گذشته! یک قاب عکس و تنها گل رز خشک شده و فلشی که پر از آهنگ‌های خاطرانگیز؛
اما از بین همه این یادگاری‌های خاک‌خورده، تنها یک چیز است که به قلبش چنگ می‌اندازد و روحش را میک می‌زند تا تمام شود و گلویش را آبستن به بغض می‌کند و جنینی از اشک در چشمانش به بار می‌نشاند.
حلقه‌ی ساده طلایی از جعبه مخملی بیرون می‌کشد؛ همان حلقه‌ی ساده شده طناب‌دار بافته شده است.

دیگر بس است. مگر تا چه حد می‌توان تحمل کرد و دم نزد؟ باید جایی نشست و تمام غصه‌هایش را عق بزند تا جانی باشد برای ادامه دادن، برای جنگیدن. باید گریست. حتی اگر زیر باران اشکی ریخته نشود، حتماً در تنهایی خواهد ریخته شد، اشک‌هایی که تنها هدف‌شان ریخته شدن است و بس.

همه چیز را خوب مرور می‌کند و تک‌ به‌ تک لحظاتش، آن‌ هم با وسواس! می‌ترسد چیزی جایی گذاشته باشد. مثلاً: حضور کسی که باید می‌بود ولی هیچ‌وقت نبود.

سمت آشپزخانه می‌رود؛ قهوه‌های تلخ، حالش را خوب می‌کند؛ نه فقط به‌ خاطر کافئین، بلکه به‌ خاطر همان مزه‌ی گسش! همان تلخی معروفش.

چه چیز به اندازه قهوه مزه زندگی‌اش را تعریف می‌کند؟   مزه – مزه کردن قهوه  را دوست دارد، به خصوص اگر خاطرات چاشنی‌اش کند.

عقربه‌های ساعت، دیوانه‌وار می‌دوند، حتی آن‌ دو دیوانه هم منتظر هستند که برود؛ شاید می‌خواهند نشان دهند که می‌گذرد، مانند همه آن‌هایی را که گذرانده است.

مسعود   چشمانش به سقف است. کاغذی به بزرگی آن پیدا نکرده است که بتواند نقاشی بکشد؛ آن هم با چشمانش و با رنگ‌های خاطره‌انگیز.

پلک‌هایش را بر هم می‌گذارد، اما شک دارم که با عذاب وجدانی که دارد، می‌تواند بخوابد؟ آخر به او هم می‌گویند مرد؟!

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان دو خط موازی‌ به صورت pdf از فاطمه رنجبر
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: سایه‌ی سرنوشت
  • ژانر: عاشقانه_تراژدی
  • نویسنده: میترا حجتی
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: ra-ra
  • تعداد صفحات: 640
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://98iiia.ir/?p=3143
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • مَن؛
    30 ژانویه 2023 | 03:56

    اول سلام و خسته نباشید میگم به نویسنده‌ی خوش ذوق و خلاق این داستان^^
    درسته شاید داستان نقطه‌ی اوجش زیاد تو چشم نباشه و یک‌خورده ساده؛ اما گاهی ساده بودن زیباست؛))
    خیلی لذت بردم واقعا دست مریضاد🌿

  • چکاوک۲۳
    10 فوریه 2023 | 12:47

    ممنونم عزیزم بابت نظرتون واقعا دلگرم شدم چون با نظر ها حتی اگر انتقاد و پیشنهاد باشه نویسنده ها یک جورایی دلگرم میشند و انگیزه بیشتر برای نوشتن پیدا میکنند من که این طورم

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.