خلاصه:ثمین دختری که سال سوم روانشناسی هست و فکر میکنه زندگیش خیلی عادی و بدون هیجانه و به همین خاطر تصمیمی می گیره که باعث میشه خیلی چیزها رو از دست بده….
روز بعد پنجشنبه بود. من کلاس نداشتم. تلفنی با میلاد صحبت کردم قرار شد بیاد دنبالم بریم تولد سمیرا. ساعت حدود پنج عصر آماده شده تو سالن منتظر میلاد بودم. چهل دقیقه ای دیر رسید.
از مامان خداحافظی کردم و قول دادم که زود برگردم خونه.
سمیرا تولدشو توی یه کافی شاپ خیلی بزرگ گرفته بود. قسمتی که رزرو کرده بود طبقه ی بالای کافی شاپ بود. وقتی ما رسیدیم همه اومده بودن. سمیرا کنار نامزدش هومن نشسته بود. هر دوشون برای خوش آمدگویی به ما بلند شدن. اشکان برادر سمیرا و چند نفری هم از بچه های دانشگاه حضور داشتن. فقط یک نفرو نمی شناختم که میلاد زحمت معرفیشو کشید
-ثمین ایشون پیمان هستن. از هم دانشگاهی های من و هومن. امشب افتخار داد و تو جمع ما شرکت کرد
منتظر بودم مثل بقیه ی دوستای میلاد باهام دست بده ولی این کارو نکرد. لبخند مصلحتی زدم و گفتم:
-خوشبختم
چند لحظه ای به چشمام نگاه کرد و گفت:
-همچنین
چشمای عجیبی داشت. یه جوری بهم نگاه می کرد که انگار چیزایی رو در من می دید که بقیه قادر به دیدنش نبودن.
همگی نشستیم. بچه ها قبل از رسیدن ما سفارش داده بودن. چند دقیقه بعد چندتا گارسون سفارش هارو آوردن و چیدن روی میز.
میلاد رو به پیمان گفت:
-از بندر عباس چخبر؟ حال مادربزرگت بهتر شد؟
پیمان با مکث گفت:
-حالش چندان تعریفی نداره. دارم کاراشو میکنم که بیارمش تهران.
-داداشم اگه کاری چیزی بود بگو من هستم انجام میدم برات
پیمان رو به میلاد به نشونه ی تشکر پلک زد. سمیرا صداشو صاف کرد و پرسید:
-مادربزرگتون طوری شدن؟
-قلبشو عمل کرده
-آخی عزیزم… ایشالا خوب میشن
-ممنون
میلاد انگار که چیزی یادش اومده باشه با هیجان گفت:
-راستی پیمان بهت گفته بودم که مادر ثمین هم اهل بندر عباسه؟!
پیمان در حالیکه به دست میلاد که مالکانه دور شونم حلقه شده بود، نگاه می کرد گفت:
-نه؛ نگفته بودی
بعدش هم به من نگاه کرد. برای خالی نبودن عریضه گفتم:
-درسته مادرم جنوبی هستن
خدایا… نگاهش… وقتی نگام می کرد حس می کردم قلبم عریان جلوی چشماشه و می تونه تمام زوایای پنهونش رو ببینه.
سرمو انداختم پایین که یهو میلاد یه تیکه پیتزا رو گرفت سمت دهنم و چسبوند به لبام. به اجبار دهنمو باز کردم و یه گاز کوچیک از پیتزا خوردم. به میلاد نگاه کردم، داشت با لبخند نگاهم می کرد بعدم با لباش برام بوس فرستاد. صدای اوو کشیدن جمع کوچیکمون بلند شد. خوشم نمی اومد از اینکه جلوی جمع اینطور رفتار می کرد. بارهام اینو بهش گوش زد کرده بودم. موزیک لایتی از سیستم کافه در حال پخش بود. میلاد زیادی نزدیک بهم نشسته بود و من واقعا معذب شده بودم. مخصوصا با وجود اون مردی که رو به روم نشسته بود و « نگاهش به روی من می لغزید، سست می گشت و همانجا خاموش می ماند.»
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
واقعا محشر
رمانتون محشره و من به شخصه از خوندنش لذت بردم❤❤
قلمتون مانا🌺
ارزوجان اسم رکانت خیلی خوب بود و خلاصش جذاب تر خیلی به دلم نشست امیدوارم ک همه رمانات همینقدر جذاب و خواستنی باشه
ارزنجان دیانت واقعا زیباست و من از خوندنش لذت بردم. امیدوارم همیشه خوش بدرخشی