رمان های پرطرفدار نودهشتیا خلاصه: تمام دنیا دست در دست هم دادند تا از پا درم آورند. زندگی آن روی ناخوشش را به نمایش گذاشته و یکهتازی میکرد. من به مرز جنون رسیده و لب پرتگاه باختن به اتفاقات، قدم برمیداشتم.
لحظهای نور ماه در دلم تابید! نوری عظیم که تمام قلب و چشمم را روشن نمود و به من، رویایی مهتابی بخشید! به تیرگی اطراف ماه نگریستم که اگر نبودند، روشنایی ماه به چشم نمیآمد. از لب افتادن برگشتم و تصمیم گرفتم… ماه باشم!
برشی از رمان:
دردی عجیب تو ناحیه گردنم و شاهرگ گردنم حس میکردم. سروصداهای زیادی بالای سرم بود. خیلی صداها! صدای داد و فریاد چند نفر که اصلا نمیفهمیدم چی میگن. صدای هوهوی بادی که از پنجره باز به داخل سرایت میکرد و مثل دخترکی ترک، دور اتاق چرخ میزد و میرقصید.
به سختی پاهام رو تکون دادم، دستم رو بالا آوردم و روی گردنم چسبوندم. با حس تر بودن گردنم، با بدبختی چشم هایی که انگار بهشون وزنه های چهار کیلویی وصل کردن رو تکون دادم. پرده حریر آبی رنگِ اتاق تو تننازی باد میرقصید و تکون میخورد. میتونستم ماه کامل رو ببینم. به سختی آب گلوم رو قورت دادم و انگشت های تر شدم رو جلوی صورتم آوردم.
قرمزی و گرمی اون ماده لزجِ روی گردنم، بی شباهت به خون نبود! گیج و سردرگمم از جام بلند شدم و روی لبه تخت نشستم. شلوارم پایین تخت بود. استخون کمرم و گردنم رو انگار با چوب یک نفر شکسته! به سختی سرم رو بالا آوردم و دستِ لرزونم و بی حسم رو روی گردن و جراحتی که نمیدونستم چیه و به شدت میسوخت گذاشتم.
عقلم کار میکرد، برعکس تن سر شدم. کارن اینجا بود، یادمه میخواست چی کار کنه. تو آخرین لحظه صدای پدربزرگم رو شنیدم و اون گرگ! کم کم تصاویر چیزهایی که دیده بودم، کاملا برام شفاف شد. به سختی شلوارم رو با یک دست پام کردم و روی پاهای سستم ایستادم.
-با..با…فرهاد؟
صدای گرفته و آرومم رو خودم هم به سختی شنیدم.
سرم گیج میرفت. نزدیک در دنیا دور سرم چرخید. به سختی به دیوار تکیه دادم که زیر پاهام خالی شد و نفهمیدم چه طوری جلوی در با پهلو زمین خوردم.
درد، در تک به تک ذرات مولکولی وجودم رخنه کرده درست مثل یک سرطان حاد وجودم پر از غده های دردناکی بود که میخواستن وجودم رو متلاشی کنند. کف دست خونیم رو روی کف پوش های سفید رنگ زمین گذاشتم و سعی کردم بلند شم. تقلاهام بی نتیجه بود با افتادن سایه کارن روی صورتم، با نگرانی خودم رو عقب کشیدم.
-کجا با این عجله؟ بودی حالا…
گوشه سمت راست پیشونیش خونی بود و قطره های خون خشک شده تا نزدیکی شقیقههای نبض دارش ادامه داشت. با متانت جلوم زانو زد. دستم رو روی زمین چسبوندم و به عقب خودم رو هول دادم ولی کف دستم سر خورد و بازم پخش زمین شدم.
-اوه! نه، انگار واقعا عجله داری!
از لحن پر تمسخر و پر کنایهاش چشم هام رو بستم و آب گلوم رو قورت دادم.
-با..با..فر..هادم کو؟
دستی به ته ریش هاش کشید. نگاهش مستقیم روی جراحت و خون گردنم بود. لبش به تمسخری غلیظ کش اومد.
-بابا فرهادت!؟
تمام قدرتم رو جمع کردم و داد زدم.
-کجا..ست؟ بابام کو؟چ..چی..کارش…ک..کردی؟
سرخی نگاهش با اون طوسی های براق که مثل مروارید های گردنبند ننهجون خدابیامرزم میدرخشید، من رو میترسوند.
-اهان فرهاد خان پدربزرگتو میگی! شرمنده یه لحظه یادم رفت. بیا ببرمت پیشش. خودش یکم مشکل داره فکر نکنم بتونه بیاد!
از شنیدن حرفش رنگ از رخسارم پرید.
-چ..چی کارش..کردی؟
بلند خندید، دیوانه وار مثل شیطان خندید! دستش جلو اومد و بازوم رو وحشیانه چنگ زد. از درد جیغ خفیفی کشیدم و تو خودم مچاله شدم. مثل پرکاه یا شاید بچه های سه ساله بی وزن، بلندم کرد.
پاهام روی زمین بند نبود با این حال صاف ایستادم و قبل اینکه بازهم وحشیانه دستم رو بکشه، با مشقت قدمی برداشتم. به تقلام نیشخند زد. نیشخند هاش تمومی نداشت. شاید باید اسمش رو مرد نیشخندی میذاشتن!
-راه بیوفت!
خشم و عصبانیت تو انگشت هایی که دور بازوم پیچیده بود و به قصد شکستن استخون هام فشار میداد، کاملا حس میشد. صبر نمیکرد منِ کم توان پابه پاش راه برم، کشون کشون سمت اتاق بغلی بردتم. کل خونه تاریک بود، همه جا بوی مرگ میداد! سکوت وحشتناکی حاکم بود. فقط صدای نفس های کم اومده من و نفس های پر از خشم کارن سکوت رو میشکست.
سرم گیج میرفت. درو با پاش هول داد. مثل آدم هایی که زندانی طرفن تا وارد اتاق شدیم، با حرص زیاد به جلو هولم داد. اتاق دور سرم رقصید و چرخ زد. تعادل نداشتم با مغز پایین تخت افتادم و دردی سرتاسری کل هیکلم رو بلعید.
-اینم باباجونت!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
رمان من ماهت میشم رمان عاشقانه فوق العاده ای هست ک به قلم محشر یاسمن جان نوشته شده. در کل رمان واقعا عالی هستش.
موفق باشی عزیز
عزیزم یاسی جان خلاصه خیلی خوبی داشته رمانت و اسم رمانت هم خیلی خوبه هستش و به رمانتون میاد موفق باشی گلم