خلاصه: مهکام دختری خودبین و متکبر است که برخلاف رسم خاندان صولت، پزشکی را رها کرده و از خانواده طرد می شود، او مدعی است که می تواند مشکلات زندگی اش را خودش حل کند، اکنون صاحب سالن زیبایی بنام و معروف مهکام است، اما سرنوشتش با مهران جم پلیس امنیت ملی که با هویت جعلی به دنبال سرنخ از قاتل نامزدش است گره می خورد و…
پر و پیمان که با مشتری ها حرف می زدی به خودی خود دهانشان بسته می شد. این مشتری هم همینطور بود. من عملا” با این سخنرانی ام مشتری را مجبور کرده بودم علاوه بر لایت هم کراتین انجام بدهد هم ویتامینه مو. ابدا قصد سو استفاده نداشتم و موهایش به هر دوی آنها نیاز داشت، من هم از نیازش بهره جسته بودم. لبش را بر چید و گفت:
– خیلی زمان نمی بره که؟
– نه عزیزم!
روی پاشنه ی پا چرخیدم و رو به دنیا گفتم:
– دنیاجان یه قهوه برای خانم بیار خیلی خسته شدن!
گوشه ی لبش با این جمله ام رو به بالا جهت گرفت. الی راضی از زبان بازی ام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
– خدا خیرت بده حرف تو گوشش نمی رفت!
– حرف زدن بلد نیستی آخه!
مردمک چشمانش به خنده نشست. گوشی موبایلم توی جیبم روی ویبره رفت، بیرون کشیده نگاهش کردم. آذرخش توی پیامک گوشی ام پیام داده بود:
– مریم اونجاست؟
نه سلامی کرده بود نه جویای احوال شده بود، مثل خودم فقط رفته بود سر اصل مطلب، فقط برایم جالب بود که چرا توی تلگرام جوابم را نداده و یا اینکه اصلا” چرا انقدر سریع جوابم را داده بود؟ من توقع داشتم در خوش بینانه ترین حالت آذرخش روز بعد جوابم را بدهد. دستم روی صفحه کلید به رقص در آمد و نوشتم:
– آره.
به همین اندازه کوتاه. اینطوری او مجبور می شد سوال بپرسد و یا حرف بزند. اگر چیزی هم نمی گفت اصلا” برایم اهمیتی نداشت، دیگر پی اش را نمی گرفتم. هنوز صفحه گوشی ام خاموش نشده بودکه دوباره پیامک آمد:
– خوبه!
کثافت تمام قد ثابت می کرد که او هم یک صولت است، یک صولت تخس و نچسب. شانه بالا انداختم و دکمه کنار گوشی موبایلم را فشار دادم و صفحه خاموش شد. به سمت دیگر سالن رفتم و سری به بقیه کارمندان زدم. ندا با وجود مریم مشفق معرکه گرفته بود. همزمان که داشت کار می کرد مدام هم سر به سر بقیه می گذاشت از دور برایش چشم و ابرو آمدم خودش را جمع کند. همین اندازه کافی بود می دانستم حساب کار دستش می آيد. به سمت انتها سالن رفتم و در اتاق باران را باز کردم. دستی داخل موهایش کشید و با دیدن من گفت:
– مهکام از شرکت لورال زنگ زدن رنگ موها رو شارژ کنن یه چک۱۴ تومنی نوشتم امضاش کن!
من هم دستی میان موهایم کشیدم و گفتم:
– باشه بذارش آخر شب امضاش می کنم!
باران موهای رهایش را از دور شانه اش جمع کرد و سفت با کش دور مچش بست و گفت:
– روانی فرستادید سراغ من؟ میشه با عسل حرف زد؟ نزدیک بود خودم و مهکام رو به آتیش بکشه!
با یاد آوری عسل و حماقت صبحش اعصاب و روانم بهم ریخت. هر چند آذرخش خودش با این ریتم پیام دادن هایش به اندازه کافی بهم ریخته بود مرا:
– آبرومون رو صبح بردن!
باران سری به تاسف تکان داد و…
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.