مردی از تبار غم، مردی عاشق، مردی پر از غرور!
سپنتا پسری است که از یه خانواده با اصل و نصب مشهور تهران به حساب میآد. عاشق دختری به اسم نیکو است. او طی اتفاقاتی نا به هنجار، از طریق دوست نابابش فرنود، ناخواسته به مواد رو میبرد و از همین راه، زندگی و تمام خانوادهاش را از دست میدهد، حتی عشقش را!
راوی: دانای کل
او بود و انگار کسی نبود، او بود و انگار روزش جهنم بود و شبش آه و واویلا.
یک زمانی همه کس داشت و حالا…
تنها بود و هیچکس را ندارد.
زمانی مقام و درجه و منزلت داشت و حالا…
انگار هیچچیز نبود و خودش را انگل اجتماع میدید.
به راستی انگل اجتماع بود؟ به خدا اگر بوده باشد!
غمگین بود و افسرده و این مرد رنج کشیدهی دنیا، دردهای بسیار زیادی در سینه داشت و مدتی بود فهمیده بود که ناراحتی قلبی دارد و از دارو استفاده میکرد فقط به خاطر تنها رفیق بچگیاش که به او اصرار میکرد و به زنده بودن او ایمان داشت ولی…
این او بود که امیدی به زنده بودن خود نداشت.
کامیار شخصی بود که پا به پای او مانده بود و او را مراقب بود و لحظه به لحظه چک مینمود.
وگرنه اگر به او باشد که این روزها مرگ تنها آرزوی اوست.
افسرده در بهشت زهرا نشسته بود و مزار سرد مادرش را با گلاب میشست و دست میکشید.
و خاطرههای با مادر بودنش را در ذهن تداعی میکرد.
شعری را که مادرش در دوران طفولیت او همیشه برایش میخواند را آهسته زمزمه میکرد.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
رمان فوق العاده ای بود و از نظر من ایرادی نداشت
نویسنده جان رمان خوبی بوده و خلاصه واسم رمان قشنگبوده وخواننده روجذب میکنه، رمانتم عالی بوده و خیلی خوشم اومده امیدوارم همیشه همینطور پایدار باشی.
برگ و باران….دو ترکیب زیبا و آرامش بخش.
رمانتون بسیار به دل مینشست و آدم دوست داشت ساعت ها بنشینه و اون رو مطالعه کنه.
قلمتون ماندگار دوست عزیز