نام رمان: مطیع تو نام نویسنده: فاطمه فلکی ژانر: تراژدی، عاشقانه تعداد صفحه:۱۸۸
دانلود رمان تراژدی مطیع تو از فاطمه فلکی به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
راجع به پسری به نام پندار که زندگی خوبی نداره و متاسفانه از
نظر حمایت خانواده و اطرافیان محرومه. برای امرار معاش
خودش و داداش کوچولوش مجبوره راننده و خدمتکار بانوی
عمارتی بشه که توش بوی خون و انتقام میاد و قصه تلخی که در این رمان جریان دارد متعلق به اونه!
بخشی از کتاب:
صدای قیژ-قیژ این پنجرهی لعنتی رو مخمه! ای خدا اینجا هم جا بود واسه ما کار پیدا کردی؟
بلند میشم و پنجره رو با ضرب محکمی میبندم، اما صداش قطع نمیشه، وا! یعنی چی؟ در هم بستهاست، پس این صدا مال چیه؟ بیرون رفتم و یه سر و گوشی آب دادم؛ اما هنوز اون صدا توی گوشم بود و نمیدونستم صاحبش کیه تا یه کتک مفصل از من بخوره! دستی روی شونهام خورد و به همون سمت برگشتم.
-پندار، تو اینجا چیکار میکنی؟
-م… من اومدم صدای کثافت این پنجره رو ببندم که…
-صدا از پنجره نیست! خانوم دارن گیتارشون رو برای نواختن آماده میکنند.
-خب الان؟ نصفه شب؟ !
-دخالت کردن تو کار خانوم میدونی چه عواقبی داره!
عصبی بودم، من حرف زور سرم نمیشد و این پیرمرد یه لاقبا به
من میگه تو کار خانوم دخالت نکن؛ اه-اه!
چارهای نبود، باید برمیگشتم به همون اتاقک چوبی کثیف تا شبم و صبح کنم.
***
-هی بلند شو، پاشو دیگه!
-چه مرگته؟!
نفس عصبی اون فرد ناشناس تو صورتم خورد و محکم یقهم رو
گرفت. چشمهام و باز کردم و با…
ای وای. گند زدم رفت!
-ب… بخ… شید! قصد بدی نداشتم به… خدا!
-زودتر پاشو تا نزدم زنده و مردهات و از جلوی چشمت رد نکردم.
محکم یقهی لباسم و ولکرد و با ضرب به بالشت خوردم. یه روزی از این کثافت یه انتقامی بگیرم من که مرغهای آسمون تا چهلمش براش عزا بگیرن !
-تنهلش پاشو!
با حرص بلند شدم و دکمههای لباسم و باز کردم. از اون اتاقک کوفتی بیرون اومدم و لب حوض رفتم. ای جانم، عجب عمارتی! به خودم قول میدم یه روز واسه خودم و ماهور همچین عمارتی و بخرم و با هم توش مثل این یزیدا زندگی کنیم .
خنکهای آب به صورتم خورد و وضوم و گرفتم .آقاجون میگفت
صبحها وضو بگیرم تا آخر شب خدا باهامه.
-اومدی استخر؟ یالا دیگه، خانوم دیرشون شده!
-اه باشه، اومدم!
دوباره برگشتم و توی اون ساک دستی کوچیکم دنبال یه پیرهن مشکی گشتم.
بالاخره پیداش کردم و پوشیدمش.باید این خانوم خانومی که اینها میگن و میرسوندم دانشگاه، هی روزگار!
وقت و تلف نکردم و در کسری از ثانیه بیرون رفتم! یادش بخیر، من هم واسه خودم آقایی بودم، تار-تار موهام رو ژل میزدم و درستشون میکردم تا تمیز و آراسته باشم. لباسهام از انواع و اقسام مارکها و برندها بود. یه قیافهی درست درمونم داشتم که الان…
الان هیچ کدومش برام نمونده! سوار بنزی شدم که روزها آرزوی داشتنش و داشتم، با تک بوقی که زدم یه دختر خیلی کوچولو از اون عمارت بزرگ سفید بیرون زدم. اوه! بادیگاردهاش تو حلقم…
-هی چیکار میکنی؟ بیا در و برای خانوم باز کن!
-با منی؟
-یالا، بیا دیگه.
از ماشین بیرون زدم، در عقب و باز کردم. دلم نمیخواست بهش نگاه کنم و سرم پایین بود.
-سلام بده به خانوم!
-سلام و علیکم.
محکم به ساق پام ضربه زد و خم شدم. چرا این دیوونه زد؟ سلام دادم دیگه!
پوزخند روی لبهای اون قول بیابونیها روی مخم بود؛ آدمهای این
خونه چه مرگشونه؟!
-شرمنده بانو! خدمتکار جدید، یکم تازه وارده! شما عفو کنید…
دختره که اصلا تو این بادیات نبود و سوار ماشین شد. توی صورتش هم که اصلا هیچ چیز معلوم نبود، نه خوشحال نه غمگین.
بیخیال کاویدن صورت سفید خانوم شدم و سوار ماشین شدم.
-هی پندار!
-بله آقا؟
-وای به حالت دست از پا خطا کنی! فهمیدی؟
-حواسم بهشون هست!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.