دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

4/5 - (1 امتیاز)
دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند نودهشتیا

دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند نودهشتیا

دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند

موضوع اصلی رمان قلب سوخته :

رمان قلب سوخته سرگذشت دختری هست که پدر و مادرش توی بچگی از هم جدا شدن و در عین تنهایی در بین جمع خانواده پدرش، کاملا شجاع و جسور به بار میاد، تا اینکه رازی از گذشته برملا می‌شه و واقعیتِ زندگی پدر و مادرش رو براش عیان می‌کنن.

مقداری از متن رمان قلب سوخته :

شربتِ بهار نارنج رو آماده کردم و پارچ رو توی یخچال گذاشتم تا مثل وقتایی که وارد خونه میشه، برای رفع خستگیش یه لیوان شربتِ خنک براش ببرم.

خودشیرینم دیگه و خوب می‌دونم اون از چی خوشش میاد و چطوری خودمو براش لوس کنم.

لبخندی زدم و بیخیال از غرولندِ بی‌بی توی لیوان‌ها گل گذاشتم تا اونارو هم آماده بذارم روی میز‌.

بی‌بی که از بی محلی هام کُفرش دراومد، بلند صدام زد؛

– صدف بیا این شورتاتو وردار الان کاوه میاد…صد دفه گفتم حیا داشته باش، کِی می‌خوای این چیزارو یاد بگیری، هر چی بزرگ‌تر میشه بی‌حیاتر میشه، می‌ذاری اینجا این پسره ببینه کرم بیفته تو جونش…

صداش تحلیل رفت، انگار دور شد، ولی غرغرش هنوز ادامه داشت:

– ورپریده، حیا نداره، لنگه‌ی مادرشه، اون از مامانش اینم خودش که درد انداخته تو جونِ منو این بچه، یکی نمیاد شوهرش بدیم بره سربه راه بشه، هر چی می‌گم گوشش بدهکار نیست.

دستم کنار سینی خشک شد و میون طاقِ درهای بازِ هال، بی‌بی رو دیدم که داشت لباس‌های خشک رو از سرِ بند جمع می‌کرد.

با حرص لیوانِ دیگه‌ای توی سینی گذاشتم… مگه به حالِ اون فرقی داره من لباس‌های خصوصیم رو روی بند بذارم !

اصلا از عمد می‌ذارم تا ببینه، بذار بی‌بی هر چقدر دوست داره بهم بگه بی‌حیا…

توی این خونه اون کسی که دیده نمیشه منم و وسایلم.

سینی رو روی میز گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.

فکرم بی‌اختیار کشیده شد به دیشب و اون تماسِ تلفنیِ مزخرفش.

صدای ریزِ یه دختر رو شنیدم که از توی موبلیلش به گوشم می‌رسید.

بخاطر اون سفره‌ی شام رو ترک کرد و یک ساعت توی حیاط باهاش گفتگو می‌کرد.

بدون اینکه بفهمه از حرصِ اون چقدر جلیز ولیز زدم و منفجر شدم.

شام‌ رو با صدای خنده‌های بلندش کوفتم کرد، با حرف زدنش، عزیزم گفتن‌هاش، فقط حرص و جوش خوردم، عصبانیتم رو سرِ ظرف‌ها خالی کردم و موقع ششتنشون اونقدر سروصدا راه انداختم که بی‌بی با حرص گفت:

” چته، نمی‌تونی بشوری، بذار خودم می‌شورم، چرا با ظرف‌ها دعوا داری”

حتی بی‌بی هم فهمید خونم به جوش اومده، چون می‌دونه، من برای اون و عشقش، چه تبِ تندی توی تنم دارم.

اما اون…

لاقید از منو خشمم و شب‌بخیری که زودتر از هر شب بهشون گفتم، با اون ورپریده حرف زد و خم به ابروش نیومد، چقدر از درون ناراحتم.

صبح هم با همون صورتِ جدی و محکمش صبحونه‌ش رو خورد و سریع از خونه بیرون رفت.

حتی به اخم و تخم و سردیم توجهی نشون نداد.

لباس‌هارو با غرولندِ بی‌بی از دستش گرفتم..‌.

چشم غره‌ای بهم رفت و زیر لب گفت ؛

– سلیطه.

با خنده‌ی شیطانی به طرفِ اتاقم رفتم… اما در لحظه‌ی آخر فکرِ خبیثی باعث شد برگردم و یکی از شورت‌های توری و فانتزیم رو کنار اتاقش بندازم تا مثلا وانمود کنم موقع بردنِ لباس‌ها به اتاقم از دستم افتاده.

اتاقِ منو اون کنار هم بود و اتاقِ بی‌بی بخاطرِ این دو پله‌ی کوتاه که نسبت به پذیرایی بالاتر بودن، ته راهرو قرار داشت.

لباس زیرم رو انداختم کنار در اتاقش و با لبخند به اتاقم رفتم و اونارو روی دراورِ گذاشتم تا اگر اتفاقی وارد اتاقم شد متوجه بشه لباس‌های شسته شده‌م رو جمع کردم که اون از بینشون اونجا افتاده.

چند دقیقه بعد بی‌بی صدام زد :

– صدف بیا بیرون، کاوه اومد، بیا سفره رو بچین بچه گشنه‌ست.

– اومدم بی‌بی.

توی آینه به خودم نگاه کردم تا ظاهرم رو چک کنم…

موهای فرم رو کمی افشون کردم و یه طره‌ کنار صورتم گذاشتم، چون حس میکنم با این کارم اعتماد بنفسِ بیشتری پیدا می‌کنم.

همه میگن ظاهرم شبیه مامانمه… مامانی که من هیچوقت ندیدمش و فقط لای آلبوم عکس‌های بی‌بی، چندتا عکس ازش دیدم.

منو که به دنیا آورد سه سال بعد بخاطر خیانتِ بابام طلاق گرفت و ترکمون کرد… دو سال بعد هم بابام فوت کرد و همه گفتن آهِ منیژه بود که دامن‌گیرِ بابات شد، اما مامان بعد از اون هم برنگشت و بعدها که بزرگ‌تر شدم، بی‌بی حقیقتِ این ماجرارو برام تعریف کرد.

بهم گفت بابات خیانتکار نبود، به مامانت خیانت نکرد، اون بود که به بابات خیانت کرد، بسطام روش نبود به کسی بگه زنش بهش خیانت کرده، فقط خودمون می‌دونستیم، راضیش کردیم به طلاق، اونم ورداشت بعد طلاق سریع با دوست پسرش ازدواج کرد و رفت، باباتم به همه گفت خودم خطا کردم منیژه که فهمید کارمون به طلاق کشید.

وقتی اینارو فهمیدم ازش بدم اومد در حالی که قبل از این ماجرا عاشقِ مامانم بودم و چقدر دلم به حالش می‌سوخت که بابام بخاطر خودخواهیاش دلش رو شکسته.

اما بعدها وقتی متوجه شدم بابام چه مردِ شریف و خوش قلبی بوده که حتی حاضر نشده خیانتِ مامانم رو پیش دیگران جار بزنه، از مامان و کارش و حتی زیباییِ خودم با این چشم‌های روشنی که بزرگترینِ مشخصه‌ی چهره‌ی مامانم بودن، بدم اومد.

از رنگِ سبزشون متنفرم… حتی بی‌بی هم ازشون متنفره، هر وقت بهش زل میزنم انگار که اونو به قدیم و خاطراتِ گذشته می‌برن، با عصبانیت بهم میگه:

” واسه چی عین گوسفند زل زدی بِم، درد بگیره اون چشای بی‌صاحبتو، زل نزن بِم بدم میاد”

می‌خواستم چشمام رو با یه مدادِ مشکی تیره کنم ولی اینجوری براقیتشون بیشتر می‌شد.

پس بیخیالش شدم و وقتی از اتاقم بیرون رفتم، چشمم به اون شورتِ توری مشکی افتاد که کنارِ درِ اتاقِ کاوه دلبری می‌کرد….

خنده‌م گرفت، به آشپزخونه که رفتم و شربت رو از یخچال در آوردم، اونم ماشینش رو پارک کرد و درِ هال رو برای ورودش باز کرد.

بی‌بی سریع به پیشوازش رفت و مثل همیشه قربون صدقه‌ش رفت…

همیشه اونو بیشتر از من دوست داره و اینو واضح بهم نشون میده.

گاهی به این شک می‌کنم نکنه فکر می‌کنه من تخمِ حرومیِ مامانمم و دخترِ واقعیِ پسرش نیستم که اینجوری باهام بدخلقی می‌کنه.

شایدم بخاطر اون حادثه‌ی آتش‌سوزی ازم متنفره و مثل کاوه منو مقصرِ مرگِ عمو می‌دونه.

زیر قابلمه‌های غذا رو خاموش کردم و خودمم طبق معمولِ همیشه به پیشوازش رفتم.

کیفش رو کنار کمدِ جاکفشی گذاشت و صندل‌هاش رو پوشید و بدون نگاه به من، به اشتیاقِ بی‌بی لبخندی زد و پیشونیش رو بوسید.

نمیشه یکی از اون بوسه هارو به منم بده وقتی می‌دونه منم مثل بی‌بی یا شاید حتی بیشتر از بی‌بی عاشقشم؟

بی بی رو که رها نیم نگاهی به من انداخت… کمرم رو صاف نگه داشتم تا باریکیِ اندامم به چشمای مردونه‌ش دیدنی‌تر جلوه کنن.

اما دریغ… یه نگاه کوتاه و خیلی زود به جهت مخالفم پیچید.

ناامید از اون و رفتارهاش، به میز اشاره کردم:

– ناهارو بکشم یا…

نذاشت یایِ جمله‌م ادامه داشته باشه:

– اول دوش می‌گیرم.

اون همیشه اول از هر چیزی دوش می‌گیره، همیشه خوشبو و مرتبه و همین مرتب بودنش باعث شد من هیچ مردِ دیگه‌ای رو مثل اون خاص و با جذبه نبینم.

لبخندم اون لحظه ردی از خباثت داشت، وقتی داشتم رفتنش رو به طرف اتاقش تماشا می‌کردم…

بی‌بی از نگاه من اخمی به پیشونیش نشوند و بهم غیظ کرد:

– چی برو بر نگاه میکنی، برو زیرِ غذاهارو روشن کن گرم شن تا بچه حموم کنه بیاد.

ایشی به نگاهش کردم و از اینکه توی پرم زده با حرص زیر لب گفتم:

– یه جوری با من رفتار می‌کنه انگار من مترسکِ جالیزی‌م.

– صد رحمت به مترسکِ جالیزی.

برگشتم و با حرص صورتِ تپلش رو نگاه کردم.. دستش رو با اخم روی هوا تکون داد:

– برو اینجوری نگام نکن بدم میاد… مرده شورِ اون چشای دریده‌تو ببرن…

– اصلا مرده شورِ خودمو ببرن که تو این خونه با شما زندگی میکنم.

– والا اینم از شانسِ بدِ منو این بچه‌ست که گیرِ تویِ عفریته افتادیم.

اگه تا صبح من غر میزدم اون نیش میزد، من حرف میزدم اون تازیانه میزد، پس ادامه ندادم و رفتم توی آشپزخونه زیر غذهارو روشن کردم تا همچنان گرم بمونن.

اون این عادت‌و توی سرِ منو بی بی گذاشته که غذاش همیشه گرم باشه.

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان آفرت به صورت pdf از سارا رایگان
  • اشتراک گذاری
  • برچسب ها:
https://98iiia.ir/?p=3612
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.