دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

Rate this post

دانلود رمان در لحظه های بی قراری با فرمت پی دی اف

دانلود رمان در لحظه های بی قراری با فرمت پی دی اف

نام رمان: در لحظه های بی قراری

نام نویسنده: فاطمه بهرامی

ژانر: عاشقانه، تراژدی

تعداد صفحه: ۵۰۲

دانلود رمان عاشقانه تراژدی به قلم فاطمه بهرامی دانلود با لینک مستقیم

خلاصه:

در این دنیای پر پیچ و خم پرستوی عاشقی به دنبال آرزوهایش، این است عاشقانه‌ای بین دو مرغ عشق و سراب‌هایی در کویر زندگی‌شان که با همین نیروی جاذبه دوست‌داشتن لحظه‌به‌لحظه حضور یک‌دیگر را در جسم و جان خویش احساس می‌کردند. از وجود همین عشق و دلدادگی‌ست که مسیر زندگی با همه‌ی پستی و بلندی‌اش سپری خواهد شد.
ولی روزگار همیشه هم… .
و همواره با دو خانواده متفاوت که زندگی را از دید تصورات محو شده خود می‌پنداشتند؛ در حالی که نمی‌دانستند در بازی زندگی عشق و دوست‌داشتن را با هیچ معیاری نمی‌توان قیاس کرد.

پیشنهاد نودهشتیا:

دانلود رمان عاشقانه، انتقام عاشقانه به قلم الهه پورعلی

دانلود رمان عاشقانه اجتماعی به انتظار باورت به قلم م.م.ر

بخشی از رمان جهت مشاهده و دانلود:

تابستان‌ امسال قراره که من کنکور بدم و باید همه‌ی حواسم رو جمع کنم تا در رشته‌ی پزشکی که همیشه آرزوش رو داشتم قبول بشم.‌ من هم چنین رویای زیبایی رو در تمامی لحظات زندگیم برای خودم تو ذهنم مرور می‌کردم، اون هم فقط‌ به خیال این‌که یک روز بخوام پزشک بشم همه‌ی روز‌هام رو شب می‌کردم.
تا‌ این‌که در یکی از همین شب‌ها… .
با‌شنیدن صدای در یکهو حس‌ کردم یک

چیزی شبیه به سایه‌ی یک ابرسیاه می‌خواد بیاد رو خونه‌ی آرزو‌های من خیمه ‌بزنه.
‌که من هم درهمون لحظه‌ خودم رو جمع‌ و جور کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم که ببینم کیه، آره پدرم ‌بود.
تعجب کردم که چرا ‌این وقت‌ روز اومده‌ خونه و مثل همیشه من باید می‌رفتم در رو براش باز می‌کردم. باعجله رفتم در رو باز کردم؛ تا دیدمش ‌بهش سلام ‌کردم که‌ با لحن خیلی آرومی جوابم‌ رو‌ داد و بعد گفت:
– چه عجب یک بار هم تو به موقع اومدی در رو بازکردی!
منی که حسابی از اومدنش تعجب ‌کرده‌ بودم؛ از خودم پرسیدم.
«چرا پدر امروز این‌قدرخوش‌حالِ؟ یعنی چه ‌خبر شده‌؟!»
پدرم که دید من از اومدنش ماتم‌ برده گفت:
– چیه ‌دختر؟ چرا خشکت‌زده؟!
از تعجب زبونم بند اومده بود؛ چون تا به حال هیچ‌‌وقت پدرم رو به این خوش‌حالی ندیده بودم، برای همین هم هاج و واج به دست‌های پر و پیمونش که چه‌قدر امشب رو برامون سنگ تموم گذاشته‌ بود نگاه می‌کردم.
بعد باخودم ‌فکر کردم حتماً باز هم یک خبر مهمی شده که پدرم این وقت روز همه‌ی کارهاش رو ول کرده و اومده خونه، تازه دست‌‌ و دل‌باز‌ هم خرید ‌کرده بود که‌ همون‌ لحظه پدر پرسید:‌
– مادرت و ترانه کجا رفتن؟
اولش به تته پته افتادم و خیال می‌کردم که پدرم از ارتباط من و جاوید خبردار شده، پس گفتم:
– ترانه یک چیزهایی برای کاردستی مدرسه‌ش لازم داشت و با مامان رفتن که بخرن، الآنِ که برگردن.
پدرم هم از بس خوش‌حال بود خیلی ازم‌ سؤال نکرد، بعد با لبخندی که روی لب ‌داشت گفت:
– دختر پس زود باش بگیر این چیز میزها رو ببر بزار تو آشپز‌خونه تا مادرت‌ نیومده، من‌هم خسته‌م میرم یک دوش بگیرم تا اون‌ها هم برگردن. راستی وقتی مادرت اومد بگو کار مهمی باهاش دارم!
من هم رفتم وسایل رو گذاشتم تو آشپزخونه و به ‌این فکر می‌کردم که خدایا باز‌ دیگه چی‌شده، آخه از این می‌ترسیدم‌ که نکنه باز هم می‌خواد برام خواستگار بیاد.
همین‌جور که داشتم باخودم خیال‌بافی می‌کردم دیدم مادرم و ترانه هم اومدن، اون‌ها اول یک نگاه به من کردن و بعد چشم‌شون به وسایل‌های روی میز افتاد، مامان همون‌ لحظه پرسید:
– چی‌شده ترنج؟ این‌ها رو کی‌خرید کرده؟

– خب معلومه بابا، پس ‌می‌خواستین من برم بخرم؟!
پدرم ‌همون ‌موقع از حموم اومد بیرون و با خوش‌حالی به مامانم‌ گفت:
– از صبح ‌تا حالا کجا رفته بودین؟ خوبه تا چشم من رو دور می‌ببنین میرین برای خودتون خرید می‌کنین! حالا این دفعه رو عیبی نداره، شانس‌تون گرفته من امروز حالم خوبه و دلم نمی‌خواد امروز به هیچ کدو‌م‌مون بد بگذره، حالا خانم پاشو برو یک چندتا چای لب‌سوز و لب‌دوز و لب‌‌ریز بريز و بیار تا با این شرینی که گرفتم بخوریم‌؛ چون بعدش می‌خوام یک خبر خیلی‌مهمی رو بهت بگم.
من و ترانه رفتیم تا میز شام رو آماده کنیم؛ اما اون‌ها همین‌جور داشتن با هم دیگه پچ- پچ می‌کردن، ترانه‌م که حسابی کنجکاو ‌شده بود که اون‌ها دارن به هم چی‌ میگن، تا که‌ اومد و ازم پرسید:
– ترنج به‌نظرت این‌ها دارن راجب چی حرف می‌زنن؟ فکر کنم من بدونم، حتماً در مورد خواستگاری و این‌جور چیزها دارن حرف می‌زنن. مگه نه؟!
من‌ هم که نمی‌خواستم در ‌اون‌باره چیزی بشنوم پس خودم رو زدم به ‌اون ‌راه و ‌گفتم:
– ‌چه می‌دونم لابد پدر باز یک معامله‌ی خیلی بزرگ کرده و داره سورسات یک مهمونی رو به مامان میده.
ترانه‌م رو به‌ من کرد و‌ گفت:
– پس‌ من هم برم یک سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره.
با حرف‌هاش یکم کنجکاو شدم‌؛ ولی آخه تو این‌جور موقعه‌ها اصلاً من دل و دماغ شنیدن‌ این‌جور حرف‌ها رو نداشتم‌، برای همین هم‌ گفتم:
– نه الآن خودشون گشنه‌شون که بشه میان دیگه!
ترانه هم که فهمیده‌ بود پکرم دیگه چیزی نپرسید و بعد با هم رفتیم که میز شام رو بچینیم.

بعد ترانه‌ بهم‌ گفت که بقیه‌ش رو خودم می‌چینم و برو مامان و بابا رو صدا کن که بیان، وقتی رفتم تو حیاط که صدا‌شون‌ کنم شنیدم که دارن راجب ازدواج‌ حرف می‌زنن و تا من رو دیدن ساکت شدن؛ چون خودشون فهمیده بودن که من حالا- حالاها قصد ازدواج ندارم، از خودم پرسیدم:

«دیدی ترانه حدسش درست بود؟»
ولی کور خوندن چون من به‌این آسونی‌ها تسلیم نمیشم و برای همین هم حواسم رو پرت‌کردم‌ که چیزی نشنیدم. بعد صداشون زدم و گفتم:
– خب پاشین بیایین دیگه، شام‌تون یخ‌ کرد.
اون‌ها هم همین‌جور‌ که گرم صحبت‌کردن بودن جواب‌دادن:
– برو ما خودمون الآن میایم.
من‌ هم رفتم و خودم رو تو آشپزخونه با سالادها سر گرم کردم؛ تا ببینم که دیگه دارن‌ به‌هم چی میگن که پدرم صدام‌کرد.
– بیا دیگه دختر، یک سالاد آوردن که این‌قدر دنگ و فنگ نداشت.
من هم کاسه‌ی سالاد رو برداشتم و رفتم نشستم سر میز و مشغول غذا خوردن شدم‌؛ اما اصلاً اشتها نداشتم و چندقاشقی رو به‌زور خوردم و پاشدم برم تو اتاقم که همه خیره شده بودن به‌ من و گفتن:
– چرا غذات رو نمی‌خوری؟
– ممنونم من دیگه سیر شدم، برم درس‌هام رو بخونم؛ چندروز دیگه تا کنکور بیشتر نمونده.
پدرم رو بهم کرد و گفت:
– دختر بیا این‌جا این ادا و اطوارها رو بس کن، یکم بشین کار خونه یاد بگیر که از این درس‌خوندن‌ها کسی تا به‌حال به‌‌جایی نرسیده.
من‌ هم با ناراحتی رفتم تو اتاقم و در رو، روی خودم محکم بستم و بعد که دیدم هوای اتاق یکم دل‌گیر شده پنجره رو باز‌کردم و همون کنارش که تخت خوابم بود دراز‌کشیدم و شروع‌ به تماشا کردن ستاره‌ها کردم؛ وای که چه‌قدر من این کار رو دوست‌داشتم چون از نگاه کردن‌ بهشون آرامش‌ می‌‌گرفتم، کلاً حس‌خوبی بهم دست‌ می‌داد. بعدش خواستم همه‌شون رو بشمارم؛ تا بلکه به این بهونه خوابم ببره اما باز هم نشد که بخوابم.
شروع کردم به درس خوندن؛ ولی باز‌ هم هرکاری کردم نتونستم حتی یک خط هم بخونم تا این‌که یک فکری به سرم زد که گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پسر‌دایی‌جاویدم.
از شانس بدم گوشیش همش‌ اشغال می‌زد اما من که دست بردار نبودم و همین‌طور زنگ می‌زدم تا برداره، آخه همیشه تو این‌جور موقع‌ها باتنها کسی که وقتی باهاش درد و دل‌ می‌کردم و حرف‌هاش آرومم می‌کرد همین جاوید بود؛ که اون هم‌ دقیقاً هم ‌سن و سال‌های من‌ بود. قدش از من یکم بلند‌تر‌بود و چشم‌ها و موهاش هم مثل زاغ سیاه میزدن. خلاصه از خوشگلی هیچی کم نداشت؛ ولی اون من رو خوشگل‌ترین‌دختر ‌روی زمین می‌دونست، راستش از زمان بچگی‌مون تا ‌الآن کلی خاطره‌های جالب با هم دیگه داشتیم.

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان هیاهوی خاموش به صورت PDF از نگین یزدانی
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: در لحظه های بی قراری
  • ژانر: عاشقانه، تراژدی
  • نویسنده: فاطمه بهرامی
  • ویراستار: .NAFAS.، Zahra tajik
  • طراح کاور: Nasim.M
  • تعداد صفحات: 502
  • حجم: 7.4MB
  • منبع تایپ: نودهشتیا
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://98iiia.ir/?p=3639
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.