نام رمان: سمفونی قدرت نامنویسنده: Taraneh.r ژانر: تخیلی، هیجانی تعدادصفحه:۱۹۰
دانلود رمان تخیلی سمفونی قدرت از taraneh.r به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان خلاصه: عاشق شده بود عاشق طعمهاش نزدیکش شد، بوییدش، بوسیدش و با دندان گلویش را درید افسوس! ذات، احساس نمیشناسد! نگویید خوب است، با همه فرق میکند، باور کنید فرق نمیکند در بهترین حالتش بازیگر خوبیست در روزگار بدی زندگی میکنیم انتظار ماندن از این آدمهای این روزگار مثل انتظار اهلی شدن گرگ است!
بخشی از کتاب: دستی به لبهی آستینم کشیدم و آروم- آروم شروع به قدم زدن کردم، نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بهش دوختم، جنبشی به پاهاش داد و آروم گفت: – اسپتوفای! کلافه دستی لابه لای موهام کشیدم و گفتم: – نه مایک! چرا یاد نمیگیری آخه این بار دهمه که داریم تمرین میکنیم. اسپتوفای نه استوپفای برای بیهوشی یا گیج کردن فرد به کار میره و باید فریادش بزنی متوجه شدی؟! سرش رو به آرومی تکون داد؛ اما من شک داشتم چیزی از این ورد حالیش شده باشه، بنابراین چینی به پیشونیم دادم و کنارش ایستادم. مچ دستش رو گرفتم و گفتم: – باهام تکرار کن! ” دستت رو خلاف جهت عقربههای ساعت به صورت یک نیم دایره میچرخونی و ورد استوپفای رو فریاد میزنی.” مچ دستش رو رها کردم و گفتم: – حالا انجام بده. مکثی کرد و با تردید دستش رو چرخوند و داد زد: – استوپفای. و لحظهی بعد هلن بود که بر اثر بیهوشی روی زمین افتاد، با مکث به طرفش رفتم و ورد انرویت که ” ( مخالف استوپفای) ” بود رو زمزمه کردم. بعد از به هوش اومدن هلن به جای قبلیم که بالای یک سکوی نه چندان بلند بود برگشتم. دستم رو بالا آوردم و با لبخند براش دست زدم و زمزمه کرد: – آفرین عالی بود! لبخند محزونی گوشهی لبش نشست و روش رو برگردوند. نفسم رو بیرون فرستادم و به ساعت بزرگ تالار که پنج و چهل و پنج دقیقهی عصر رو نشون میداد نگاه کردم و بعد به نمای داخلی تالار خیره شدم. تالار بزرگ و قدیمی که تماماً از سنگهای خیلی بزرگ و محکم ساخته شده بود و فضای نیمه تاریک و جذابی داشت که دور تا دورش آینههای بلند و قدی بود؛ اما چیزی که در اولین نگاه نظرم رو به خودش جلب کرد سقف خیلی بلندش بود که با هفت ستون با طراحیای زیبا به هم تکیه داده بودن و سکوی کوتاهی که ته تالار قرار داشت و من روش ایستاده بودم. دست از کنکاش برداشتم، دستم رو بالا آوردم و سوتی زدم که توجه بچههایی که هر کدوم درحال تمرین وردهای مختلف بودن، بهم جلب شد. لبخندی زدم و با لحنی که سعی میکردم اعتماد به نفس رو توی وجودشون زنده کنم با صدایی رسا و بلند گفتم: – خسته نباشید بچهها کارتون واقعاً عالی بود. خوشحالم تونستم بهتون کمک کنم؛ اما کار ما اینجا تموم نمیشه هنوز وردهای مهمتری هم وجود داره که باید بهتون آموزش بدم و اینکه تا جلسه بعد که دور هم جمع میشیم برای وردهای دیگه شماها باید ورد این جلسه رو تمرین کنید، متوجه شدین؟! طرح لبخند روی صورت همه نمایان بود و نشون از رضایتشون از آموزشم رو میداد، پاشون رو به معنی احترام به زمین کوبیدن و همزمان با هم گفتن: – بله نیکلاس! دستم رو به طرف در تالار گرفتم و با همون لبخند معروفم گفتم: – میتونین برین. همه بچهها به صف شدن و درحالی که از کنارم عبور میکردن با پرسیدن چند سوال و یا تشکر به طرف خوابگاههاشون میرفتن. با لبخندم همه رو بدرقه کردم و همینکه همهشون از تالار خارج شدن نفسم رو کلافه بیرون فرستادم. روز کسل کنندهای بود؛ اما از طرفی بودن در کنار این بچههای سال اولی و یاد دادن وردها بهشون واقعاً برام لذت بخش بود.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.