خلاصه: آذردخت، دختر کوچک آقاابراهیمِ صافکار، در رشتهی تئاتر تحصیل میکنه. ماجرا از جایی شروع میشه که آذر و مِهدی به عقد هم درمیان. زندگی پر فراز و نشیبی در دوران عقد دارن. مشکلاتی که با وجود دو خونوادهی سنتی براشون به وجود میاد و… اما موضوع به اینجا ختم نمیشه. بازیگر مطرح و معروف سینما، به نام یونا جــم، تک پسر امیرخسرو جــم، کارگردان موفق، برای یک دوره اجرای افتخاری تئاتر به دانشکدهای که آذردخت مشغول تحصیل هست میره و…..
برشی از متن رمان
کمی بعد آقا قدرت رو به آقا ابراهیم کرد.
– اگر شما موافق باشید این دو تا جوون برن یه گوشه بشینن حرفاشونو با هم بزنن.
آقا ابراهیم سرش را تکان داد.
– چرا که نه برن همین گوشهی سالن کنار آشپزخانه بشینن با هم حرف بزنن.
آذردخت عصبانی شده بود. فکر کرد اصلاً چرا باید پدرش موافقت یا مخالفت کند تا او بخواهد با همسر آیندهاش حرف بزند که حالا بگوید همین کنار سالن بنشینند و چند کلامی برای یک عمر زندگی حرف بزنند.
آذردخت نگاهش را به مادرش دوخت بلکه او چیزی بگوید اما خودش هم میدانست محال است که مادرش با همسرش مخالف گفت کند. آن هم در جمع.
آدردخت ایستاد و رو به مهدی که سر بالا گرفته بود لب زد.
– بفرمایید آقا مهدی.
مهدی با اجازهی زیر لبی گفت و از جا بلند شد و دستمال کاغذی در دستش را به پیشانی عرق کرده اش کشید.
طیبه خانوم بادی به غبغب انداخت و با ذوق به قد و قامت پسرش خیره شد.
آذردخت جلوتر از او رفت و مهدی پشت سرش و با هر قدمی که برمی داشت دل پسر را زیر و رو می کرد.
آذردخت بود و سرکشی هایش که قدم سمت اتاقش گذاشت و کنار در ایستاده و به مهدی اشاره کرد.
– بفرمایید داخل.
مهدی گردن سمت بقیه چرخاند.
– آخه آذر خانوم آقا ابراهیم گفتن…
آذر لبخند دندان نمایی به رویش پاشید که حرف مهدی نصف ماند.
– خب من معذبم که بخوام جلوی بقیه حرف بزنم. مهدی داخل شد و بدون اینکه نگاهش را اطراف اتاق سادهی او بچرخاند کنار تخت یک نفره روی دو زانو نشست.
آذردخت خواست در را ببندد که مهدی لب زد.
– جسارته آذر خانم اما نبندید لطفاً میترسم ابراهیم آقا ناراحت بشن.
آذردخت خندهاش را از چهره خجالتزدهی او پنهان کرد و در را نبست.
او هم مقابل مهدی روی زمین نشست.
مهدی به آرامی نگاهش را بالا آورد.
چشم های عجیب این دختر از پشت شیشههای گرد عینکش تماشا کردنی بود.
کمی که به سکوت گذشت، آذردخت خندید.
– خب آقامهدی نمیخوای حرف بزنی؟
مهدی محجوبانه نگاهش میکرد. برعکس دل او که دریای متلاطمی بود، این مراسم و ملاقات حسابی آذردخت را سرگرم کرده بود.
– والا چی بگم آذرخانم؟ من هیچ خواستهای ندارم به جز…
مکث کرد.
– بهجز اینکه زودتر بلهی سر سفرهی عقد رو بهم بدی.
شما شرطت رو گفتی و من هم قبول کردم.
آذر یک چشمش را تنگ کرد و با حفظ همان لبخند کنج لب هایش گفت:
– حالا از کجا معلوم که من فقط همون شرط دانشگاه رو دارم؟
مهدی جواب داد:
– شرط دیگهای هم باشه روی چشمام.
تصمیم داشت رک حرفش را بزند مثل همیشه.
– آقاقدرت گفتن شما خونه خریدی، خب من میخوام که بعد از ازدواج برای زندگی به همون خونه بریم.
مهدی کمی من و من کرد و جواب داد.
– بله خونه خریدم اما دست مستاجره یعنی چطوری بگم، خب ما باید بعد از ازدواج توی ساختمون بابا اینا زندگی کنیم. اون خونه خریده شده که بابا خیالش راحت باشه پسرش پس انداز داره. نمیدونم میتونم منظورم رو درست برسونم یا نه؟
پدر و مادر من نمیخوان بچههاشون جدا از اونها زندگی کنن.
مامان همیشه میگه دوست دارم بچه ها دور و بر خودم باشم، مثل داداش حسین و زنداداش که اونجا زندگی می کنم ما هم باید بریم همون ساختمون.
آذردخت میدانست این تازه شروع ماجراست. با جدیت جواب داد.
– شما میخوای من باهات ازدواج کنم یا نه؟
– معلومه که می خوام آذر خانوم این چه سوالیه؟
– خب من استقلال میخوام، خونهی مستقل میخوام.
دوستش داشت. فکر کرد حالا که مقابلش نشسته، دیگر حاضر نیست از دستش بدهد. نفسی گرفت.
– باشه من آروم آروم بهشون میگم.
آذردخت دستبهسینه شد.
– آقا مِهدی من جواب قطعی میخوام.
لبخندی زد.
– خیال شما راحت آذرخانوم.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
اسم رمانت خیلی خوب و به دل بود، خلاصتم به جا بوده و هر خواننده ای رو جذب می کنه خوشم اومد از قلم زیبات عزیزم. رمانت خیلی خوب بوده موفق باشی مریم جان
رمان آرتیست رمان زیباییه بهتون پیشنهاد میکنم حتما مطالعه بفرمایید