دانلود رمان جدید خلاصه: حوا زنی ۲۸ سال است که قربانی یک ازدواج کودک همسری بوده. الان یک دختر ۱۶ ساله داره.
پدر مادر حوا، به خاطر یکسری از سنت ها و عقاید از هم جدا شده بودند. حوا رو در یازده سالگی دور از چشم مادرش به همسری پسرعموش صارم درمیارن. مادر حوا وقتی مطلع میشه که دو هفته از عروسی حوا و صارم گذشته.
خودشو به منزل پدری حوا میرسونه و دخترش و شبونه از اونجا میبره. ۱۷ سال هیچ کس از حوا و مادرش خبری نداشته.
پس از ۱۷ سال حوا به یک مهمونی دعوت میشه و توی اون مهمونی با پسری به اسم امیر آشنا میشه. رابطه ای گرم و عاشقانه و سر تا سر هیجان بین امیر و حوا شکل میگیره.
تا جایی که امیر ازش خواستگاری میکنه اما حوا هنوز تحت عقد صارم بوده و می بایستی اول از صارم جدا می شده تا بتونه با امیر ازدواج کنه. لحظه ای که حاضر برای جدایی میشه، توی دادگاه چیزی را میبینی که تمام زندگیش عوض میشه….
برشی از رمان:
-من سی و چهار سالمه.
خنده اش رو جوری جمع کرد که ته مونده اش همون پوزخند رو لبش موند، لابد کلی تمرین کرده که فهمیده این پوزخند خیلی مزین گر صورتشه!
-یعنی پیر شدی؟
امیر پلکاشو بست و با تکون کوچیک سرش گفت”
-نُچ، پخته شدم.
-اُءْ،اُءْ! تو خیلی فلسفی حرف می زنی یهو می خوره تو ذوقِ حرفم!
امیر دندون نما خندید و گفت:
-نه بابا؟شما بخند من حرف نمی زنم.
از رو صندلی اونور اُپن بلند شدم شومیزم رو تکون دادم و گفتم:
-اووف گرمم شد!
یعنی حرفش یجورائی بهم هیجان داد و خجالت کشیدم، بدون اینکه حرکتی به خودش بده با نگاهش سر تا پام رو نظری انداخت و پررنگ تر خنده ی کَجَکیشو رو لب نشوند. اسرا اومد و کنار امیر روی صندلی نشست و یه مقدار از سوسیس بندری توی ظرف برای خودش کشید و گفت:
-درمورد چی حرف می زنید؟
امیر-درمورد اونایی که یه شات می زنن اندازه ی یه نصف شیشه بیحال میشن.
اسرا با چشمای گرد گفت:
-داری منو مسخره می کنی؟! من نخورده بیحالم!
امیر-نه بابا!
یه طوری می گفت «نه بابا» ، یه جوری تند و سریع تلفظ می کرد ، یه جوری که انگار یه تعجب مسخره کننده ست که طرف جای اینکه بهش بربخوره خنده اش می گیره!
اسرا-والله خواهرم می دونه «یه تیکه سوسیس تو دهنش گذاشت و ادامه داد» بگو حوا.
امیر-پس خواهرید! حوا و اسرا، هووم.
افرا اومد دست انداخت رو شونه ی اسرا و گفت:
-اسرا یکم سالاد به من بده.
خوشم نمی اومد اینطوری به اسرا می چسبید. صمیمی بودن با راحتی فرق داشت. به دست افرا نگاه کردم و اسرا از جا بلند شد و یه ظرف برداشت. نگام به امیر افتاد که با سکوت و بدون اون پوزخند نگام می کرد. بچه ها کم کم برای تجدید قوا دور اُپن جمع شدن و من گفتم:
-صدای موزیک رو کم کنین.
همه با هم گفتن:
-اهههه،بـــاز شروع کرد!
خندیدم و گفتم:
-استراحت کنین، مویرگ های مغزتون آسیب می بینه.
به سمت اتاق رفتم و گفتم:
-کسی نیاد تو اتاق ها!
افرا-آقا امیر؟ داره میره با دخترش تماس بگیره، آدم اینقدر از تعهد مادریش خنده اش می گیره که شبیه مادر قدیمی هاس!
سما -مادر ما اینقدر تعهد داشت که من و افرا الان دکتر مهندس بودیم!
از تو اتاق گفتم:
-ولی مادر من خیلی متعهد بود.
به نیایش زنگ زدم، گوشیش اِشغال بود و زنگ زدم به مامان و تماسش رو که جواب داد فوری گفتم:
-مامان؟سلام، نیایش کجاست؟!
مامان-تو اتاق پویا داره درس می خونه.
-اون داره درز می خونه نه درس! گوشیش اِشغاله مامان! برو ببین با کیه.
مامان-حوا ولش کن، ای بابا! لابد داره با دوستش حرف می زنه.
-مامان ده شب با کدوم دوست حرف می زنه؟! فردا امتحان داره!
مامان-تو حواست به مهمونی باشه من حواسم هست. دایی هاشم خونه ست، پرهام هم هست، نگران چی هستی؟!
-باشه بهش بگو دوازده حاضر باشه. میام دنبالش.
مامان-صبح از اینجا میره مدرسه دیگه.
-نه نمی خوام فکر کنه شب خونه نبودم. راهِ خونه ی دوست موندن براش باز بشه.
مامان-حوا؟ دخترم تو داری خیلی زندگی رو برای خودت و نیایش سخت می کنی، تو که بچگی نکردی حداقل جوونی کن!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
رمان های خانم قائمی فر واقعا زیبا هستند و من همیشه رمان های ایشون رو مطالعه میکنم و لذت میبرم.
قلمتان مانا نیلوفر جان
نیلوفر جان خیلی از خلاصه رمانتون خوشم اومده و واقعا جذاب و پر هیجان هستش مرسی از قلم خوبت عزیزم انشالله موفق باشی