رمان: سه مجنون
نویسنده: حدیث محمدی ژانر: عاشقانه/ علمی_تخیلی/طنز
تعداد صفحه: ۱۶۱
دانلود رمان عاشقانه سه مجنون از حدیث محمدی به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
ارسلان، امیر، امین، سه رفیقی که طی یه سانحه تصادف جونشون رو از دست میدن و برای اینکه دوباره بتونن به زندگیشون ادامه بدن، باید از یک دختر جادو دارِ زیبا روی محافظت کنن تا دوباره بتونن عادی به زندگیشون ادامه بدهند. حدیث دختر جادو دارِ ما ابتدا قبول نمیکنه و با کاری که میکنه… آیا اونها میتونن به زندگی عادیشون ادامه بدن؟ همهچیز در رمان معلوم میشه.
– خیلی خب بابا؛ آره عاشق شدم.
– وویی مبارکه! پس یه زن داداش حاضر جواب خوشگل گیرمون اومد.
در جوابش با حرص خشم گفتم:
– امین؟!
که با خنده گفت:
خوب چیه؟ راست میگم. –
که همون موقع بود صدای حدیث اومد که نشسته بود خون سرفه میکرد؛ سریع طرفش رفتم که سریع دستمال جلوی دهنش گرفتم که دستم رو گرفت بالاتر برد و همینطوری سرفه میکرد. داشتم از استرس میمردم، خیلینگرانش بودم؛ همینطور داشتم بهش نگاه میکردم که کلهاش رو آورد بالا و با چشمهای خونیش که دلم براش غش میرفت گفت:
– ممنونم!
که در جوابش گفتم:
– قربونت، حالت خوبه؟
– آره بهترم؛ چرا یهویی غش کردم؟
. – هیچی نیست فقط یه ذره مریضی
– آهان. میشه ازت یه خواهش کنم؟
– آره بگو!
– میشه یه لیوان آب بدی؟ خیلی تشنهام.
– آمم… شرمنده نمیتونم بهت بدم.
با گریهای که ازش خون میاومد گفت:
– توروخدا ارسلان! فقط یه قطره، خیلی تشنهام.
با دیدن صورتش قلبم به درد اومد؛ با بغض گفتم:
– تو ازم جون بخواه! ولی نمیتونم کاری کنم که حالت بدتربشه.
که صداش رو بلند تر کرد و گفت:
توروخدا! امین تو حدأقل یه لیوان آب بده.
که امین در جوابش گفت:
– حدیث نباید آب بخوری، ارسلان درست میگه.
و بعد امین رفت بیرون. حدیث همینطوری وایساده بود، گریه میکرد و یهویی نتونستم تحمل کنم و رفتم بغلش کردم که اون هم بغلم کرد و گریه میکرد، با تموم وجودم بغلش کردم؛ من نمیدونم این دختر، این دختر چیداشت که اینطوری دوستش داشتم؟ جونش به جونم وصل بود و الان هیچ جونی نداشتم، همین طور که بغلم بود گفت:
– ارسلان!
– جونم؟
– من میمیرم؟
از بغلم خارجش کردم؛ رو به صورت خوشگلش که جونم براش میرفت گفتم:
– دیگه هیچوقت همچین حرفی نزن که من میرم! فهمیدی؟
– باشه، مامانم این قضیه رو میدونه؟
– نه.
– اگه بیاد و منر واینجوری ببینه چی ؟
– تو به این چیزها فکر نکن! حالا هم برو بخواب که حالت بهتربشه.
– باشه.
و بعد رفت و روی تختش دراز کشید؛ خواستم برم بیرون که گفت:
– ارسلان!
– جونم؟
– میشه ازت یه خواهش کنم؟
– آره بکن.
– میشه پیشم بمونی؟
– باشه عشقم!
– چی؟
– هیچی، تو بخواب منم میام پیشت!
– باشه.
و بعد خودش یه طرفی کرد و در و بستم و کنارش رفتم نشستم؛ منم بعد اینکه حدیث خوابید، خوابم برد.
***
با صدای دری که باز شد؛ از خواب بلند شدم که دیدم امینِ، رو بهش آروم گفتم:
– چیکار داری؟
– مامان حدیث اومد؛ بیا بریم پایین بیهوشش کنیم!
– باشه تو برو! منم الان میام.
– راستی حال حدیث چطوره؟
– نمیدونم؛ همین که به هوش اومده خوبه، ولی فعلاً خوابیده.
– اوکی، راستی بیماری حدیث چیه؟
– برو بعد میام بهت میگم! الان حدیث بیدار میشه.
– باشه.
و بعد رفت ومنم بعد از چند دقیقه ومدم بیرون که دیدم امین روبهروم، بهش گفتم:
– چرا اینجا وایسادی؟
– منتظرت بودم دیگه.
– آهان.
– نمیخوای بگی مریضی حدیث چیه؟
– چرا، فعلاً اول باید مامانش رو بیهوش کنیم.
– باشه.
و بعد پایین رفتیم…
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
ایدهی جدیدی داشت😍منتظر رمانهای بیشتری با این ژانر از شما هستم