نام رمان:روزهای خوب میرسه نام نویسنده:الهام غلامی ژانر:پلیسی، خانوادگی تعداد صفحه:۶۴۱
دانلود رمان پلیسی روزهای خوب میرسه از الهام غلامی به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان خلاصه: دختری قوی که وقتی فقط هشت سالشه، پدر و مادرش از هم طلاق میگیرند و دختر داستان ما، از خواهر دوقلوش و برادر بزرگترش فاصله میگیره. گذر زمان دوباره اونها رو کنار هم میرسونه ولی آیا اونها میتونن یه خانواده کامل بشن؟ چه اتفاقی براشون میفته؟
بخشی از کتاب: حرفش رو خورد و چشمهاش گشاد شد و گفت: این همون خواهرته؟ نفیسه؟ یه جوری میگی همون خواهرت، انگار من چند تا خواهر دارم! بله نفیسه، خواهرم. باشه من اینها رو میدم به داداشم ولی اگه پرسید چرا دوباره و چیز هایی که من الآن پرسیدم چی بهش بگم: -خانم سایبری شما که باید باهوش باشی چیشد؟ به ما که رسید مغزت قفل کرد یکی زد به بازوم و گفت: جایی که کارت گیر باشه، خوب بلدی چی بگی. خانم وکیل! اگه بلد نبودم پس چطوری وکالت قبول شدم؟ از دست تو! باشه اینها با من. تا کی میخوای؟ فردا یا پس فردا. خوش اشتها هم هستی! فکر نمیکنی سر داداش ما هم شلوغه؟ سحر جونم! کوفت! خوب باشه، خر شدم. کارِت تموم شد میبینمت. بای خداحافظ. از ماشین پیاده شد و من هم به سمت خونه رفتم. حتماً مامان تعجب میکرد که من این موقع خونه رفتم. توی راه یکهو صدای آلارم گوشیم بلند شد، ماشین رو کنار زدم و تلفن رو برداشتم که دیدم آلارم مال گوشی نفیسه هست. نفاس باز داره بهش زنگ میزنه. کمی منتظر شدم تا ببینم نفیسه جواب میده یا نه که بعد از پنج تا بوق تماس برقرار شد و نفاس گفت: الو نفیسه کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ هرجا رفتم، گفتن ازت خبری ندارن. خوب یه حرفی بزن دیگه! صداش از عصبانیت میلرزید. نفیسه گفت: نفاس دست از سرم بردار! من دیگه توی اون خونه بر نمیگردم. اون دیلا چه دروغی گفته؟ من اومده بودم خونه. از موقعی که اومده بودم، اصلاً اعصاب نداشت. کلی باهام دعوا کرد، بعد هم گفت از خونه من برو بیرون! من چیکار میکردم؟ نفاس دیگه نه با تو، نه با بابا و نه با هیچ کدومتون کاری ندارم! گوشی قطع شد. از دست نفاس عصبانی بودم، همه حرفهای دیلا رو باور کرده بود. ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم. در رو که باز کردم صدای خنده میاومد. این مادر و دختر انگار خیلی حرفها داشتن که با هم بزنن. چادرم رو آویزون کردم و جلو رفتم. هنوز متوجه ورود من نشده بودن، دو تا ضربه به اپن زدم که به طرف من برگشتن. گفتم: سلام به مادر و خواهر گلم. مامان با چشایی که از تعجب اندازه توپ شده بود گفت: سلام. تو چرا این وقت روز خونهای؟ مگه کار نداشتی؟ سلام خواهری، نمیدونی از صبح که بیدار شدم؛ چقدر با مامان گفتیم و خندیدیم! بله منو دست به سر میکنید، مادر و دختر با هم گل میگید و گل میشنوید، دیگه مامان خانم دختر جدید پیدا کردن؛ ما شدیم سر راهی. مگه نه مامان؟ نفس خانم، خجالت بکش. حسودی نکن! خوب حالا بگو ببینم برای نهار هستی یا نه؟ با لحن لوسی رو به مامان کردم و گفتم: اگه مزاحم نیستم با اجازه بزرگ ترها، بله! مامان رو به نفیسه که از خنده داشت غش میکرد گفت: میبینی توروخدا؟ عین بچهها میمونه. خجالت هم نمی کشه! پنج تا لیسانس داره، باز هم مثل بچهها رفتار میکنه. (رو به نفس کرد و گفت) بیا برو لباسها تو عوض کن. احترام نظامی گذاشتم و صدام رو کلفت کردم و گفتم: چشم قربان! صدای خنده نفیسه بلند شد. مامان هم کمی از جاش بلند شد که به سرعت به طرف اتاقم رفتم. یه دست لباس مثل همونهایی که نفیسه پوشیده…
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.