فرداش کلاسها که تموم شد، با چندتا از بچهها خوراکی و ساندویچ گرفتیم و برای پیکنیک به پارک ملت رفتیم. بساطمون رو پهن و شروع به خوش و بش کردیم. کتایون گوشیش رو به من داد و گفت:
-اسمت رو جستوجو کن.
بدون مخالفت اسمم رو زدم که صفحهی بزرگی اومد. اولیش وبلاگم بود راجب بیبند و باری، دومیش هم وبلاگم بود سیاست، سومی آدرس اینستا و چهارمی کانال تلگرام و پنجمی کانال ایتا، ششمی کلی کلیپ به اسم من از همایشهام بود.
 -خدای من!
-بله خانم، با اینها کسی هم جرأت آشنایی دادن نداره.
چمرانه گفت:
-واقعا نمیدونستی چهقدر معروف شدی؟
در حالی که از کار رها تعجب کرده بودم گفتم:
-نه والا.
آسمان نگاهی به ساعت گوشیش کرد. بعد بلند شد و گفت:
-بریم به همایش بچهها برسیم.
ندا گفت:
-امروز روز دانش آموز هست. بریم چندتا کتاب بگیریم، توی مدارس بین
بچهها پخش کنیم.
دوباره به دانشگاه برگشتیم و توی همایش شرکت کردیم. واقعا خوب بود !به خونه اومدم .توی راه پله داشتم با خیال راحت برای خودم آهنگ میخوندم که دیدم الیاس بدو- بدو پایین اومد و دوتا بازوم رو فت و من رو به سمت پشت راه پله کشوند، در انتها به دیوارم چسبوند. من که توی شوک رفته بودم، با بهت گفتم:
– وای! دیونه چیکار میکنی؟ چته؟! انگشت اشارهاش رو روی بینیش گذاشت.
-هیس! چیه چهچه میزنی جلوی خواستگارها؟ چشمهام گردتر شد.
-خواستگار؟! این بار اون یکم تعجب کرد.
-مگه خبر نداشتی؟
نوچی کشیدم.
-مگه دیشب مامان بهت نگفت؟ دوباره نوچ کشیدم.
-چی رو؟!
خندهاش گرفت.
– خیلی شوتی!
من که تازه از شوک در اومدم کنارش زدم و با ذوق گفتم:
-خواستگار! من تا حالا خواستگار نداشتم!
بعد با تعجب پرسیدم:
-چرا من تا حالا خواستگار نداشتم؟!
خندهاش بیشتر شد و دستم رو گرفت.
-بیا بریم دیونه.
نمیدونستم خوشحال باشم، یا ناراحت! دوراهی بزرگی بود. از یک طرف
قصد ازدواج نداشتم و از طرفی هم. کلافه موهام رو بههم ریختم و خودم رو توی آینه نگاه کردم، عین دیوونهها شده بودم !تونیک نباتی با شلوار مسی پوشیدم و موهام رو با یک کلیپس یشمی جمع کردم .با وقار و قدمهای داشتم از پله بالا میرفتم، که صدای مامان اومد.
-بله این دختر ما خیلی هنرمنده.
سر جام خشکم زد و خندهام گرفت. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم که یاس جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
-نخند، اِ!
دستش رو از روی دهنم برداشتم و گفتم: -قبل از اینکه دستت رو روی صورت یک دختر بذاری قبلش مطمئن شو اون آرایش نکرده ها! به کف دستش نگاه کرد و حرصش در اومد. یکهو صدای خانوم اومد که میگفت:
-حالا عروس خانم کجا هستند؟
بلافاصله مامانم گفت:
-دخترم این چای چیشد؟
تازه یادمون اومد چای نداریم. یاس دوید از آشپزخونه پایین سه لیوان چای ریخت و بالا اومد و به دست من داد. بسمالله گفتم و وارد شدم. یک خانم با لباس بلند مشکی و روسری جیگری. با دیدن من خندید و من هم لبخند زدم. چای رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم. خانم شروع به حرف زدن کرد:
– دخترم راستش نمیدونم چهطور بگم. پسر من از شما خیلی خوشش اومده، برای همین امروز مزاحم شدم تا نظر شما رو هم بدونم. میدونم که خیلی یکهویی بود و شاید انتظارش رو نداشتید.
-نه اختیار دارید، فقط آقا پسرتون رو من اصلا دیدم؟ کی هستند؟
لبخندی زد و گفت:
-بله، به گفتهی پسر عزیزم شما هم دانشگاهی هستید. احتمالا از فامیلشون باید بدونید .نیکرو.
چشمهام گرد شد. نیکروی پولدار رو چه به من؟! -پسر من همهاش از شما تعریف میکنه و ذکر خیرتون همیشه توی خونهی ما هست. در حالی که کلافه شده بودم، سکوت کردم. خوب که تعریفهاش رو کرد. مامان گفت:
-باشه، ما به شما خبر میدیم.
-چی؟ بله متوجه شدم.
بعد از رفتن اون خانم نفس عمیقی کشیدم که مادرم گفت:
– چیشد؟ توی ذوقت خورد؟
-خزتر از این پسر توی دانشگاه نیست!
دوباره به اتاق برگشتم. آرایشم رو پاک کردم و وضو گرفتم. بعد از نماز متوجه الیاس شدم که داخل اتاق روی تخت من نشسته بود. با دیدن نگاهم لبخند زد.
-قبول باشه!
سری تکون دادم و با نشون دادن انگشتهام اشاره کردم دارم تسبیحات میگم. چادر و جانماز رو تا کردم و روی صندوقچهی اتاق گذاشتم و کنارش نشستم.
-خب؟ موهام رو کنار زد و با محبت پدرانه نگاهم کرد. محبتی که از بچگی بهم
داشت.
-بانوی خوشگل من!
لبخند ذوقزدهای زدم.
-پسر رو میشناسی؟

-دانشجوی ترم قبل، اما چون پشت کنکور مونده همسنمه.
 -اخلاقش چهطوره؟
با خونسردی گفتم:
-وحشی، بی ادب!
جا خورد و بعد یکم خودش رو جمع و جور کرد. -با این حساب جوابت… -منفی!
چهرهاش درهم شد و رو گرفت. چند بار دست روی ته ریشهاش کشید و گفت:
-خدای من! -چی شده داداش؟!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
-ببین، میخوام یک چیزهایی رو بهت یادآوری کنم.

-بگو.
-ببین لیا، تو وضع زندگی ما رو میبینی و راجع به بابا هم میدونی. عزیز
من با این شرایط برای دختر کم خواستگار پیدا میشه. سکوت کرد و منتظر رفتاری از من.
آروم خندیدم و دستم رو روی دست مردانه و انگشتهای درشتش گذاشتم.
– داداش من! مگه خدا روزیِ کسی رو بخواد بده به این چیزها نگاه میکنه؟ خدا از بارون هم بخشندهتر هست .بارون روی سر خار و گل میباره، خدای من کنارم می ذاره؟
خندید.
-راست میگی، حق با توئه.
بلند شدم و کنارش نشستم و با نشون دادن مطالب مجله، بحث رو عوض کردم:
– اینجا رو نگاه. سازندگان انیمیشن «پری دریایی کوچک» در ابتدا قصد داشتند شخصیت اصلی با موهای مجعد و فِر طراحی کنند؛ اما در سال هزار و نهصد و نود و هشت گرافیکهای کامپیوتری به اندازهی کافی خوب نبودند تا بتوان با آنها چنین شکلی را به مو داد. به همین دلیل برای اولین بار در سال دو هزار و دوازده و انیمیشن «دلیر» این اتفاق افتاد و پیش از این، امکان آن وجود نداشت. برای یکی از سکانسهای این فیلم که موهای شخصیت به طور کامل نمایان میشوند، دو ماه وقت گذاشته شده بود.