
دانلود رمان حصار تنهایی من از نودهشتیا
دانلود رمان حصار تنهایی من
نام رمان حصار تنهایی من
نویسنده: پری بانو
ژانر: عاشقانه / پلیسی / هیجانی
تعداد صفحات: ۱۲۰۳
با گريه و دهن پر خون، بلند شدم، لنگون لنگون رفتم بيرون. روي پله ها نشستم و گريه کردم. به آسمون نگاه کردم و داد زدم:
– رحمتت همينه؟! مگه من کجاي زمينتو گرفتم که اين بلاها رو سرم مياري؟ اگه از دستم خسته اي بکشم و راحتم کن …چرا دنيا رو برام جهنم کردي؟
زار زار گريه مي کردم که دست يکي رو شونه هام نشست. خاتون بود؛ اونم گريه کرده بود. بغلش کردم و گفتم:
– خاتون چرا خدا با من اينجوري مي کنه؟ چرا اينقدر زجرم مي ده؟ به خدا به مردنم راضيم. چرا منو نمي کشه؟ چرا؟ کم آوردم … به خدا ديگه طاقت ندارم.
خاتون با گريه گفت: گريه نکن قربونت برم. انقدر کفر نگو! خدا تو رو مي بينه. فراموشت نکرده. صبر داشته باش. هميشه دنيا اينجور نمي مونه .
به صورتم نگاه کرد و گفت: بلند شو دهنتو بشور؛ بد جور داره خون مياد.
به کمک خاتون بلند شدم. با گريه و درد دهنمو شستم و رفتم به اتاقم. شلوارمو زدم بالا؛ زانوم کبود شده بود. خاتون برام چسب آورد، زدم روي لبم.
از درد فقط رو زمين خوابيده بودم و با دستم زانومو فشار مي دادم. خاتون بيچاره هم چند دفعه با آب گرم ماساژ داد. يه مدت آروم مي شد اما دوباره درد شروع مي شد. مجبور شد نهار آرادو خودش ببره.
خاتون اومد تو اتاقم و گفت: آيناز جان! آقاي دکتر اومدن پاتو ببينن.
سريع روسريمو پوشيدم و گفتم: دکتر کيه؟!
خودش اومد تو. انقدر تعجب کردم که درد پام فراموشم شد. امير علي ؟!!
لبخندي زد و گفت: سلام آيناز خانوم!
روسريمو کمي کشيدم جلو و گفتم: سلام.
کنارم نشست. بازم عطر اونشبو زده بود.
با لبخند گفت: دوباره همديگه رو ديدیم! کاش تو يه شرايط ديگه بود. اجازه هست زانوتو ببينم؟
مهربون بود. زيادي هم مهربون بود. نبايد بهش اعتماد مي کردم. اينم يکي عين بقيه مردا. سرم پايين بود؛ گفتم:
– خودم نگاه کردم، چيزي نيست؛ کبود شده.
با خنده گفت: شايد تشخيصتون اشتباه باشه خانم دکتر؟
بهش نگاه کردم. چشماي خاکستريش داشت بهم مي خنديد.
منم خنديدم.
گفت: به چي مي خندي؟
خندمو جمع کردم و گفتم: هيچي.
– بايد زانو هاتو ببينم.
به زانوم نگاه کردم و با خجالت گفتم: نمي شه!
بدون توجه به حرف من، شلوارمو کشيد بالا. منم سريع کشيدم پايين و گفتم:
– تو که دکتر قلبي؟ نه… مغز و اعصاب!
دوباره کشيد بالا؛ منم کشيدم پايين!
گفت: چرا اينجوري مي کني؟!
با حالتي که دست خودم نبود، داد زدم: خب خجالت مي کشم!
با خنده نگام کرد. سرمو انداختم پايين و گفتم: باشه… فقط دست نزن!
با اينکه خيلي خجالت کشيدم ولي شلوارمو زدم بالا. به زانوم نگاه کرد. دستشو دراز کرد. شلوارمو کشيدم پايين. نگام کرد.
گفتم: گفتم که نبايد دست بزني!
– مي تونم بپرسم اونوقت چه جوري بايد تشخيص بدم؟!
– تو دکتري! من چه مي دونم؟!
– يه کاري نکن دست و پاتو ببندم و معاينت کنم! دستتو بردار ببينم!
دستمو کشيد عقب و شلوارمو زد بالا و بعد از معاينه گفت:
– چيزي نيست زود خوب مي شه.
تو چشمام نگاه کرد و گفت: بايد استراحت کني. زياد روش راه نمي ري. خب؟
دوباره چشماش خنديد. نتونستم جلوي خندمو بگيرم. همين جور که مي خنديدم، گفت:
– خيلي خوش خنده ايا! تو چشماي من چي هست که هي نگاه مي کني و مي خندي؟!
اگه بهش بگم چشماش بهم مي خندن، حتما فکر مي کنه عقلمو از دست دادم و مسخرم مي کنه.
چيزي نگفتم. وقتي بلند شد، منم بلند شدم اما نتونستم خودمو نگه دارم. نزديک بود بيفتم که امير علي دستشو انداخت دور کمرم و کشيد طرف خودش. بي اراده دستم
رو سينش خورد. سريع خودمو از دستش آزاد کردم.
گفت: ببخشيد مي خواستم کمکتون کنم.
هل شده بودم .گفتم: نه نه! ببخشيد… ممنون؛ خودم… مي تونم بيام.
با تعجب گفت: کجا مي خواي بري؟! مگه نگفتم بايد استراحت کني؟!
تو اين جور مواقع آدم بايد پررو باشه!
گفتم: مي خوام برم دستشويي!
خنديد و گفت: ببخشيد!
خاتون شامو آورد تو اتاقم.
بهش گفتم: صدام مي زديد خودم مي اومدم.
– چه جوري مي خواستي بيايي؟! مگه آقاي دکتر نگفت بايد استراحت کني؟
يک ساعت بعد از اينکه شاممو خوردم، خاتون با نگراني اومد به اتاقم و گفت: آقا سيروس گفت بري پيشش.
اگه اون دفعه نديده ازش مي ترسيدم، اين دفعه ديگه با مزه کردن شکنجه هاش، واقعا ازش مي ترسيدم. با ترسي که تو نگام بود، گفتم:خاتون مي ترسم!
کنارم نشست و گفت: نترس آراد هم پيششه… پاشو اگه دير بري عصبي مي شه.
– نمي تونم راه برم.
– خودم کمکت مي کنم.
با کمک خاتون رفتيم به عمارت. وقتي به سالن پذيرايي رسيديم، ديدم آراد نشسته و مختار کنارش ايستاده. رويا و سيروسم کنار هم نشستن.
آراد با ديدن قيافه داغونم تعجب کرد. وايسادم و سلام کردم. فقط مختار جوابمو داد. بازم گلي به جمال مختار! به خاطر زانوم نمي تونستم وايسم. خاتون فهميد، خودشو بهم نزديک کرد. بهش تکيه دادم. سيروس سيگار برگشو روشن کرد و به آراد گفت:
– اين دختره رو از کجا آوردي؟
آراد با نگراني گفت: دنبال کار مي گشت، منم استخدامش کردم.
سيروس خنديد و گفت: سليقه گندت به مامانت رفته! اون آشغالم از من طلاق گرفت که بره با يکي کولي تر از خودش ازدواج کنه!
آراد از روي عصبانيت دسته مبلو فشار مي داد و گفت:
– آخه از شوهر آدمش خيري نديده بود!
سيروس سيگارشو تو جا سيگار خاموش کرد و گفت: بحث امشب من و تو، اين نيست. پس مي مونه براي بعد .
به مبلش تکيه داد و به مختار گفت: اين دختره رو از کجا آورده؟!
مختار به من نگاه کرد و گفت: آقا که گفت؟