دانلود داستان چیترا از زهرا رمضانی pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه: در میان تمامی نگاهها، چشمان تو دینم را برد؛ در میان تمامی قهقههها، لبخند تو مرا مخمور و مست کرد، در میان تمامی آدمها، عشق تو، مرا گرفتار ساخت! آتش وجودت، وجودم را سوزاند و تو چه میدانی که من چه عذاب شیرینی میکشم.
برشی از متن کتاب: از روی رخشِ مانند شبش پایین پرید و با خستگی از شکاری که به شدت انرژیاش را گرفته بود رو به برادر بزرگترش نالید: – اَپرنگ! به جان خودت جانی برایم نمانده، کمی زمان برای استراحت بده! اَپرنگ با لبخند از روی آن رخش با شکوه و سفید رنگش که نامش را ساتاسپ گذاشته بود، با جهشی بلند، پایین پرید و بر روی شانهٔ برادر تهتغاریاش کوباند و در چشمان جنگلی رنگش خیره شد و گفت: – باشه، استراحت کوتاهی میکنیم، اما پدر درخواست شکار آهو داده.
آژمان با لبخند پررنگی سری به نشانهٔ تایید برای برادرش تکان داد و گفت: – به خدایمان قسم که برایش شیر شکار میکنم، آهو که سهل است. اپرنگ با تیزبینی به سرعت پایش را چرخاند، ضربهٔ محکمی به پای برادرش کوباند که باعث شد، آژمان از شدت درد چهره درهم کِشَد و بر روی زمین افتَد. – افراط نکن! خرگوش شکار کن، آهو و شیر پیشکش. آژمان، لب به دندان گرفت و سعی کرد، چیزی نگوید، این را میدانست که زورِ برادرِ بزرگترش به او میچربد، حال چه بیسلاح باشد، چه با شمشیر!
پس لب گزید و ترجیح داد به جای سخن گفتن، از جایش بلند شود. به سختی از جایش برخاست، کمی میلنگید، بالاخره ضربهٔ اپرنگ به شدت کاری و محکم بود، به سمت رخشش رفت و او را به درخت کهنسالی که تنه بزرگی داشت بست و همانطور که بر روی موهای سیاه رنگش دست میکشید گفت: – جاماسپ! قسم به جان خودت که روزی از برادرم قویتر میشوم و آن روز است که تو برای پیروزی من باید شیحه بکشی.
همان لحظه جاماسپ شیحه کوتاهی کشید و سری تکان داد و همین کار او، باعث لبخند آژمان شد.
آژمان، میان دو چشمِ جاماسپِ مشکی رنگش بوسهای کاشت، بعد از آن، جامهٔ رزمش را تکان کوتاهی داد و به سمت رودخانه که صدایش به خوبی به گوشش میرسید حرکت کرد.
از میان درختهای سر به فلک کشیده و علفهای هرزی که قدش تا شانههای پهن آژمان میرسید عبور کرد و به صدای تمامی حیوانات، از درنده تا اهلی گوش سپرد، از اینکه هر از چند گاهی از قصر خارج میشد و به بهانه شکار با برادرش میان مردم میگشت و یا طبیعت گردی میکرد لذت میبرد.
از اینکه همهاش داخل قصر باشد و به حرفهای پدرش گوش سپارد خسته میشد و خب حق هم داشت، جوان بود و پر انرژی و دوست داشت این انرژی را به هر نحوی شده تخلیه و آزاد کند و این کار در آن قصر بزرگ که بیشتر شبیه به زندان بود بعید به نظر میرسید.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.