دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما از Sarina.a به صورت رایگان
دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما از Sarina.a به صورت رایگان
قسمتی از رمان در هیاهوی سکوت ما جهت مطالعه و دانلود:
به نام خدا
آنقدر میدوم تا که دیگر جانی در بدنم نمیماند.
بغض در گلویم خفه شده.
انگار زمین و آسمان، به هم گره خوردهاند. انگار از آسمان سنگ میبارد و
از زمین، آتش شعله میکشد. انگار…
پایم پیچ میخورد؛ جایی را ندارم تا دست بند کنم و نیافتم. مثل
همیشه، بیتکیهگاه! روی زمین فرود میآیم.
نمیشکنم، خرد میشوم!
خرد شدن کم است، له میشوم!
نفسم جایی در میان مجرای تنفسیام، به یغما میرود.
سرفه میکنم؛ همهی اجزای داخلیام از جا کنده میشوند.
قلبم درد میکند، تمام وجودم درد میکند. نمیتوانم بلند شوم. توان
ایستادن ندارم، من دیگر توان جنگ ندارم!
همان جا، بیاهمیت به عابرهای متعجب، روی زمین چمباتمه میزنم.
اشک از میان پلکهای سوزانم، راه میگیرد. روی تیغهی بینیام فرود
میآید.
او در این مهمانی چه می کرد؟
من را دید!
داشت به طرفم، میآمد…
باز حماقت کردم، باز مانند ترسوها فرار کردم.
انگار نفس در گلویم قفل و زنجیر شده است؛ نمیتوانم نفسم بکشم.
دستم را به زمین بند میکنم؛ میخواهم بلند شوم، اما دوباره روی زمین
میافتم.
با این قلب کوبنده و خون یخزده در رگهایم، انتظار بیجایی از خودم
داشتم.
خودم را به سمت دیوار کنار پیاده رو میکشم و مانتوام را بیشتر دور
خودم میپیچم.
قلبم تمام توانش را به کار گرفته بود و با قدرت، خودش را به قفسه ی
سینهام میکوبید؛ انگار که استخوانهای شکسته قفسه سینهام، درون
قلبم فرو رفته.
سرم را پایین میاندازم و چشمانم را روی هم فشار میدهم.
قطرهای اشک از میان پلکهایم، روی گونهام فرود میآید.
حضور کسی را در مقابلم احساس میکنم. سرم را باال میآورم و نگاه تارم
را روی پسر مقابلم میچرخانم. با صدایی گرفته میگویم:
– عرفان؟
عرفان با خشم بازویم را میگیرد و از روی زمین بلندم میکند. از درد،
صورت درهم میرود؛ نمیتوانم روی پاهایم بایستم، اما با تکیه به عرفان
و لنگان-لنگان موفق میشوم که راه بروم.
به راهی که آن از آمدهام، نگاه میکنم. مگر چقدر دور شده بودم؟ با
دیدن ماشین عرفان، میفهمم آنقدر دور شدهام که حتی عرفان هم
پیاده به دنبالم نیامده…
عرفان کمک میکند تا روی صندلی ماشین بشینم. شیشه آب را جلویم
میگیرد، نگاه گیجم را روی صورتش میچرخانم.
– بگیر بخور.
سرم را به معنای نه، تکان میدهم.
شیشهی آب را نزدیک دهانم میکند؛ دستش را هل میدهم و آب روی
پیراهنش میریزد.
با عصبانیت شیشهی آب را روی زمین میاندازد:
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان آفند درد/masoo کاربر انجمن نودهشتیا
– دریا چی شد؟ چرا یه دفعه گذاشتی رفتی؟
سرم را پایین میاندازم و برای مهار گریههایم، لبم را گاز میگیرم.
عرفان چانهام را میگیرد و سرم را باال میآورد:
– تو مهمونی اتفاقی افتاد؟ چیزی شد؟
شد!؟ آری، شد! هیوال بازگشته.
چشمانم را با عجز روی هم فشار میدهم، باز هم جوابش سکوت است.
عرفان چانهام را رها میکند. صورتش را با دستانش، پنهان میکند و از
من دور میشود. چند ثانیه در همان حالت میماند و دوباره به سمتم
میآید:
– دریا؟
جوابی نمیدهم و فقط نگاهش میکنم.
دست خودم نیست، زبانم بیحس شده بود، بیحرکت!
– یه چیزی بگو! یه حرفی بزن، داری دیوونم میکنی!
زبان چند میلیون تنیام را حرکت میدهم و در میان نفسهایی که به
زور در میآمدند، لب میزنم:
– دیدمش، اون رو دیدم!
عرفان کمی نگاهم میکند و با صدای خفهای میگوید:
– کی رو؟
گریههایم شدت میگیرد:
– االن… نه! لطفا.
عرفان، کالفه در ماشین را بههم میکوبد.
کنارم قرار میگیرد و ماشین شروع به حرکت میکند.
اشکهایم بند میآیند ولی همچنان مانند مردهای، بیتحرک هستم.
عرفان دستی به تیغهی بینیاش میکشد و نفسش را پر صدا بیرون
میدهد:
– نمیخوای بگی کی رو دیدی؟
حالت تهوع به سراغم آمده. آنروز و خاطرات وهمآورش به سراغم آمده!
هیوال برای تمام کردن کارش… به سراغ من، آمده بود.
چشمهایم را روی هم میگذارم، پلکهایم میسوزد:
– چرا گذشته از سرم دست برنمیداره! چرا هروقت میخوام فراموشش
کنم، یه اتفاقی میافته که نمیتونم.
با عجز میگویم:
– چرا آخه، چرا؟
دست حلقه شدهی گذشته دور گردنم، هرلحظه تنگتر میشد و بیشتر
سعی به خفه کردنم داشت.
گذشتهها دوباره جلوی چشمم به صف میشوند و شروع به رژه رفتن،
میکنند.
پدرم چشمانش را روی هم فشار داد و دست مشت شدهاش را پایین
انداخت:
– خفه شو دریا!
خفه شوم؟ تا کی!؟
همهی این سالها را سکوت کردم، خفه شدم، گذاشتم هرچه میخواهند
بگویند!
اما این بار، ساکت نمیشدم!
داد میزدم تا همه صدایم را بشنوند.
آنقدر سکوت کردم که همه گفتند، دریا الل است! دریا که حقی ندارد.
گلویم میسوخت؛ چشمانم آتش گرفته بود. فریاد زدم:
– چرا باید همیشه من ساکت شم بابا؟ چرا یک بار، تو به حرفهام گوش
نمیدی؟ چرا یکبار نمیگی تو چی میخوای! این زندگی منه، من باید
براش تصمیم بگیرم، نه شماها!
پدرم نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز رفت. دستش را تکیهگاه بدنش
کرد و خم شد.
قلبم برای بارهزارم مرد، مرد از این بیرحمی!
اشک از چشمم چکید، با صدای لرزانی گفتم:
– تو که راضی شده بودی، چرا تا با امیر حرف زدی نظرت عوض شد!
پدرم روی میز کوبید:
– همین مونده بین مردم بپیچه، من دخترم رو تنها فرستادم تهران که
درس بخونه!
بازهم مردم! بازهم حرفشان! بازهم اهمیت دادن به آنها، بیشتر من و
خانوادهاش.
دندانهایم را روی هم فشردم:
– یه عمره داری همین رو ممگی! ما زندگی نکنیم که مردم، حرف نزنن؟
دهن مردم که همیشه بازه.
چشم بستم و دهان باز کردم. از بریدن زیاد شنیدهام و من امشب بدجور
از این زندگی زندانوار بریدم!
– من… از این زندانی که برام ساختی خسته شدم، خسته! دیگه نمیتونم
تحملش کنم.
در صورتم خم شد؛ لرزیدم، اما چشم نبستم.
– زندون؟ به این خونه میگی زندون؟ به این زندگی میگی زندون؟ من
چی کم گذاشتم واستون؟
چه کم گذاشتی!؟ کاش همه اینها را نداشتم و فقط ذرهای توجه داشتم!
– عشق کم گذاشتی، محبت کم گذاشتی!
با سیلی که در گوشم فرو آمد، چندلحظه ارتباطم با دنیاهم قطع شد. به
در اشاره کرد و نعره زد:
– گمشو بیرون، دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم.
بابااا تازه شروع کردم خیلی خوبهههههه بخونیددد حتماااا…شبیه فیلمنامه هاست طرز نوشتنششش:’))) پشیمون نمیشیدد