دانلود رمان فونتریا به قلم ایراندخت به صورت رایگان
دانلود رمان فونتریا به قلم ایراندخت به صورت رایگان
نام رمان: فونتریا
نویسنده: ایراندخت
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحه: ۷۴۲
دانلود رمان عاشقانه به قلم ایراندخت PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
بالاخره یه روز اتفاق میفته!
وقتی دارم تو کوچه قدم میزنم یا یه گوشه نشستم…
یا دارم تو خیابون رانندگی میکنم…
حس میکنم یه اسلحه پیشونیمو نشونه گرفته…
کمتر از یک ثانیه طول میکشه…
ولی تو این یک ثانیه فقط دارم به این فکر میکنم که کاش یه جوری بزنه که مردم صدای شکلیک رو نشنون…
صدای شلیک بدجوری میترسونتشون…
زندگی کردن تو وحشت حقشون نیست…
قرار بود جنگیدن فقط سهم ما باشه…
اصلا کاش وقتی بزنه که رو دامن دماوندت باشم…
یا وسط خزرت…
یا خلیج فارس…
یا یه جایی که تو بیشتر از همیشه باهام بودی…
بزنه و همهی این کابوسا رو تموم کنه!
فقط خیالم راحت باشه که همه تو خیابونا راحت قدم میزنن و میگن و میخندن…
اون وقته که دیگه منم آروم میشم…
یه دل سیر بغلت میکنم و راحت تو خاکت میخوابم!
( روز صفر)
ما خوابیم؛ اونا بیدارن
ما میخندیم؛ اونا دارن برای شهادت دوستشون گریه میکنن
ما تعطیلیم؛ اونا سر کارن
ما با خانواده میریم شمال و کیش؛ اونا تنهایی میرن اسرائیل تو دل دشمن
ما هر روز دنبال گرفتن سهممون از دنیاییم؛ سهم اونا از دنیا فقط یه قبره که روش نوشته شهید گمنام
فونتریا گوشهی کوچکی از زندگی مردانی است که در اوج گمنامی دل خوش به این هستند که نام سرباز امام زمان رو یدک میکشند.
پیشنهاد نودهشتیا:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
با حرف عرفان توجه همه به او جلب شد. حسام گفت:
– راست میگه. چشمهاتونم که قرمزه.
پرهام گفت:
– آقا میخواید ببریمتون بهداری؟
کمیل کلافه از سردرد دستی به صورتش کشید:
– خوبم بچهها خوبم.
ایمان که تا آن لحظه مشغول خواندن دعای عهد بود پس از پایان دعا کتاب را بسته و بوسید. آن را در کتابخانه گذاشت و به طرف کمیل برگشت.
– قشنگ معلومه خوبی.
در حالی که دستش را گرفته و سعی در بلند کردن او داشت ادامه داد:
– پاشو برادر من. لج نکن. این سردرد خوب بشو نیستها.
کمیل که سردرد و کلافگیاش به اوج رسیده بود، با این حرکت ایمان منفجر شد. دستش را به ضرب از دست ایمان بیرون کشید و فریاد زد:
– بسه دیگه صد دفعه دارم میگم خوبم. زبون آدمیزاد حالیتون نیست؟ همین مسخره بازیها رو کردید که کیس به اون مهمی دود شده رفته هوا. نتیجه یکسال زحمت شبانه روزیمون نابود شده. برید دعا کنید شکوهی از تو لونهاش بیاد بیرون وگرنه همهتون رو معلق از کار میکنم.
با فریاد بیشتر ادامه داد:
– مفهومه؟
جذبه کمیل هنگام عصبانیت به حدی بود که هیچ کسی جرات نفس کشیدن هم نداشت. سکوت سنگینی در نمازخانه برقرار شده بود. اعضای گروه کمیل خجل و ناراحت در حالی که سرشان پایین بود، به آرامی چشمی زیر لب زمزمه کردند. کمیل در حالی که حالا بیشتر از خود ناراحت و عصبانی بود که باز هم نتوانسته در عصبانیت خود را کنترل کند، لا اله اللهی گفت و به سمت دفترش پا تند کرد. پس از رفتن کمیل از نمازخانه همه برای خلاص شدن از این جو سنگین نفس آسودهای کشیدند. عرفان در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت تا برای خودش و بچه ها چای بیاورد گفت:
– خدا بهمون رحم کنه. این آقا کمیلهم موقعی که عصبانی میشه خیلی ترسناک میشهها.
پرهام خنده کنان رو به عرفان گفت:
– خداوکیلی وقتهایی که عصبانیه اصلا نمیشه فکر کرد که این همون آقا کمیلیه که باهامون میگه و میخنده.
حسام با خنده گفت:
– این کمیل ما از همون بچگیش هم بداخم بود. انقدر عصبانی بود که نذاشت بگم به یک سر نخهایی رسیدم.
ایمان که تا آن موقع در فکر بود با این حرف حسام به تندی به سمت او برگشت:
– راست میگی حسام؟ نمیری نکبت چرا زودتر نگفتی از این کلافگی در بیاد؟
عرفان در حالی که سینی چای را بین خودش و بچه ها میگذاشت گفت:
– بدبخت کی میگفت؟ مگه کمیل مهلت داد؟
حسام در حالی که چای داغ را نزدیک دهانش میکرد پشت چشمی نازک کردو گفت:
– والا.
پرهام با شتاب چایی را از دست حسام گرفت و گفت:
– اونرو نخور. آخرش تو با چایی داغ خوردنت سرطان میگیری میافتی کپک میزنی بدبخت.
حسام در حالی که گردنش را تاب میداد گفت:
– دور از جونم خودت کپک بزنی جوجه طلایی.
ایمان با خنده گفت:
– بیخیال بابا این حسام کلا گلوش آستر داره. بخوریم زودتر بریم سر کارمون بلکه به یک جایی برسیم.
هنوز در اتاق نشسته بود هر کاری می کرد سر دردش بهتر شود فایده ای نداشت. احساس میکرد از شدت سردرد چشمهایش تار میبیند و با کوچکترین نوری بدتر میشد. با باز شدن در اتاق و تابیده شدن نور راهرو به درون آن دستهایش را جلوی چشمهایش گرفت.
– چی میخوای؟ کی گفت بدون اجازه داخل بیای؟
با شنیدن صدای قدمهای فرد به درون اتاق با خشم چشمهایش را گشود و آماده پرخاش به فرد مقابل شد. ایمان در حالی که لیوان آب و چشمبندی در دست داشت پیش از آنکه کمیل حرفی بزند، گفت:
– آقا شما اجازه بدید من کارمرو بکنم. بعدا که بهتر شدید هر چهقدر خواستید توبیخ کنید.
در حالی که لیوان آب را به سمت کمیل میگرفت گفت:
– خیلی درد داری؟
کمیل لیوان را از دستش گرفت.
– انقدر دردش زیاده که دلم میخواد همینجا بشینم گریه کنم.
ایمان دو عدد مسکنی که دکتر برای این مواقع تجویز کرده بود را از خشاب خارج کرد و به طرف کمیل گرفت:
– میدونی که گریه بدترش میکنه. به جاش بیا این قرصهارو بخور. به هیچی هم فکر نکن. خدا بزرگه. همه چی حل میشه.
همیشه یکی از کسانی که در بدترین حال هم او را آرام میکردند ایمان بود. قرص را که خورد چشم بند را بست تا نور به چشمهایش برخورد نکند. ایمان خواست به آرامی از اتاق خارج شود که مچ دستش اسیر دست کمیل شد. کمیل گفت:
– هنوز یک کار دیگه مونده که انجام ندادی. میدونم نمیخوای تو ساعت کاری، کار شخصی انجام بدی. بهخاطر همین برای خودم و خودت مرخصی ساعتی رد میکنم. خیالت راحت باشه. با فکر به این که فرماندهاش، رفیقاش او را از بر بود لبخندی به لبش آمد. روی نزدیک ترین صندلی نشست و از جیب کوچک کنار کتش قرآن کوچک جیبیاش را برداشت و به آرامی با صوتی دلنشین سورهای از قرآن را قرائت کرد. در طرف دیگر سایت حسام در حالی که تا کمر در مانیتور خم شده بود با سرعت تمام کدها را تایپ میکرد. پس از چند دقیقه با ضرب به میز کوبیده و با هیجان گفت:
– پیداش کردم!
https://98iiia.ir/?p=3283
لینک کوتاه مطلب:
فوق العاده بود. پیشنهاد میکنم حتما بخونین ممنون از نویسندهی عزیز
یکی از قشنگ ترین و بهترین رمان هایی که خوندم بود …. سپاس گزاری از نویسنده اش
سلام
عالی و جذاب بود
لایک
سلام
اگر علاقه مند به رمان های امنیتی تم عاشقانه هستید حتما بخونید
عالی بود درجع یک من خوندم یعنی انگار یه کتاب خوب دارم میخونم اینقدر خـب بود عالی یعنی آفرین به نویسنده اش که قلم به این خوبی دارد
یعنی من خیلی خوشم امد درجه یک. بود بیشتر شخصیت ایمان عالی بود درجه یک تاحالا رمان به این خوبی نخوندم عالی بود
رمان خوبی بود تصویرسازی عالی بود وقتی می خوندمش حسم مب کردم دارم فیلم می بینم