عنوان رمان بد خوب نویسنده شقایق لامعی ژانر عاشقانه تعداد صفحه ۱۵۴۷ ملیت ایرانی
آذین، مهندس پزشکی شاغل در شرکت مدیکاب است، این شرکت تصمیم می گیرد جهت ورشکستگی آذین را به عنوان جاسوس، راهی شرکتی کند که تمام امتیازات کاری را گرفته، آذین با نام نگار ادیب فر وارد شکرت پژوهان می شود و …
دیگر آخرهای مراسم بود لیوانی که بهروز برایش پر کرده بود را گرفت و باربد پرسید چی شد؟ این اولین باری بود که باربد را در یک مهمانی، تا این حد ساکت و نشسته روی صندلی می دید … به سمتش چرخید و گفت: گفتم بذارش برای بعد از مراسم بهروز نگاهش را بین دو برادر جا به جا کرد … دیگه تمومه … رسماً داشت از زیرِ بارِ جواب دادن شانه خالی می کرد
فردا باربد برزخی شد چی … چی رو فردا؟ چرا نمیگی چی شده و داری چیکار میکنی؟ از جایش برخاست و عصبی اما کنترل شده گفت: گفتم درست میشه، پس درست میشه! چه فرقی داره که دارم چه غلطی میکنم؟ نگران شرکت و منافعش هستین؟ من حفظش میکنم؛ کاری که همیشه انجامش دادم … باربد متعجب نگاهش کرد و بهروز با آرامش گفت: حالا چرا از کوره در میری؟
باربد از جایش بلند شد آره! فقط تو میفهمی و میدونی که باید چیکار کنی … فقط تویی که شرکت رو سرپا نگه داشتی … ماها اونجا دسته بیلیم بهروز هشدارانه نگاهش کرد … بس کنید … یه امشب رو باربد ناسزایی گفت و دور شد و با رفتنش بهروز پرسید چرا عصبی هستی؟ نمیدانست و از اینکه علتش را نمیدانست، عصبی تر هم میشد
همه چیز داشت طبقِ قاعده ای که در سرش بود پیش می رفت و هیچ مشکلی نبود اما نمی دانست چرا فکر کردن و حرف زدن درباره ی این موضوع تا این حد بهم اش می ریزد … نگاهی به مهمانهای در حالِ خداحافظی کردن انداخت و بی آنکه جوابی به بهروز بدهد، میز را دور زد و فاصله گرفت … شاید تنهایی و سکوتِ خانه می توانست آرامشِ از دست رفته اش را برگرداند
زمان خوبی بود برای ترک کردنِ مهمانی کارهایی که لازم بود قبل از رفتن انجام دهد را انجام داد و بعدش تالار را ترک کرد درون ماشینش که جا گرفت، سکوت کمی آرامش کرد اما نا آرامیِ اصلی اش بابت هیاهو نبود ماشین را روشن کرد و قبل از آنکه حرکت کند، جعبه ی سیگار و فندکش را از جیب کتش بیرون کشید و به محضِ آنکه سیگار را ما بین لبهایش جا داد
قبل از روشن کردن فندک، تصویرِ تداعی شده در ذهنش باعث شد دست نگه دارد … فندکش را رها کرد و خم شد به سمت داشبورد، جایی که فندک اهداییِ آذین زمانی را گذاشته بود میان وسایل پیدایش کرد … فندک سیاه و ساده ای که رسالتِ هدیه دادنش را نمیدانست … چند لحظه ای میان انگشتانش بازی اش داد، روشنش کرد و …
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.