بخشی از کتاب:
این چه سوالی بود که از دهنم بیرون پرید؟! همیشه نسبت به این موضوع حساسیت داشتم. در حالی که دست ماستیام رو میلیسیدم، دنبال یک راه برای ماستمالی کردن قضیه میگشتم که مهرزاد گفت:
– نمایندۀ مجلسه.
خیالم راحت شد که شغل عجیب و غریبی نداشت. پرسیدم:
– نمایندۀ کدوم شهر؟
– نمایندۀ زرتشتیها.
خورشت رو روی برنج ریختم و گفتم:
– نمیدونستم زرتشتیها هم نماینده دارند.
با لبخند جواب داد:
– همه همین رو میگن.
به آتوسا نگاه کردم که مشغول غذا خوردن بود. دختر مودب و کم حرفی بود. قبلاً یک درس عمومی با هم داشتیم. در عجب بودم چهطوری با هم دوست شدند. بینشون نگاهم رو چرخوندم و پرسیدم:
– از کجا همدیگه رو میشناسید؟
آتوسا با خندهای که نشون میداد یاد اولین ملاقاتشون افتاده گفت:
– از کلاس تربیت بدنی. تو هم با ما کلاس داری. توی گروه خانم قدیری هستی. ما توی کلاس خانم پرورشی هستیم.
من که چیزی یادم نمیاومد؛ خیلی دقت نکرده بودم. بحث رو عوض کردم و از آتوسا پرسیدم:
– داری برای ارشد میخونی؟
– نه هنوز. میخوام یک دو سالی برم سرکار ببینم اوضاع چهجوریه.
مهرزاد با سر تایید کرد و گفت:
– ارشد و لیسانس کامپیوتر خیلی فرقی نداره. شنیدم خیلی از استادها شرکت خودشون رو دارند و بچهها رو استخدام میکنند.
– آره. مثلاً همین دکتر اسفندیاری.
آتوسا صحبت در مورد دکتر اسفندیاری رو ادامه داد که من رو به فکر فرو برد. باید یک لپتاپ قسطی میخریدم و با کار کردن قسطهاش رو میدادم. بهتر از پول گرفتن از بابا بود. بحث سر مسائل متفرقه ادامه پیدا کرد.
ناهارم تقریباً تموم بود که محیا ظرف غذا به دست از جلوم رد شد و از سلف بیرون رفت. هیچوقت غذای سلف رو نمیخورد. همیشه از خونه میآورد. دوست داشتم توی این شرایط یکی کنارم باشه و براش درد و دل کنم اما نه کسی بود و نه من میتونستم این چیزها رو به فرد قابل اعتمادی بگم.
بعد از ناهار به طرف دانشکده به راه افتادیم. آتوسا داشت در مورد سیسمونی دخترخالهاش حرف میزد که چشمم به شایان افتاد. نزدیک تریا، کنار مهدیس ایستاده بود و داشت نوشیدنی میخرید. رو به بچهها گفتم:
– شما برید دانشکده. من جایی کار دارم.
مهرزاد و آتوسا سر تکون دادند و دور شدند. به طرف شایان به راه افتادم. موهای مواجش روی پیشونیش ریخته بود و یک تیشرت مشکی با طرحهای عجیب و غریب پوشیده بود که کاملاً شبیه به خلافکارها شده بود. یک لیوان داغ رو که بخار ازش بلند میشد به دست مهدیس داد.
به چند قدمیشون رسیده بودم که شال گردنش رو درآورد و دور گردن مهدیس پیچید. مهدیس از زمین و زمان شانس داشت؛ اون از آقای کمالی که این روزها زیاد دور و بر مهدیس میچرخید، این هم از برادرش. محسن هیچوقت از این کارها برای ما نمیکرد.
شایان مشغول پوشیدن کاپشنش شد و چشمش به من افتاد. به هر دو سلام کردم که مهدیس آروم جوابم رو داد. رو به شایان پرسیدم:
– مهرداد رو ندیدی؟
یقۀ کاپشنش رو درست کرد و گفت:
– برای ناهار رفته. چی کارش داری؟
– میشه بهش زنگ بزنی ببینی کجاست.
شایان تک خندهای کرد و گفت:
– چیه؟ از مهمونی دلت رو برده؟! در این خونه رو نزن که خالیه. برو خدا یک جای دیگه روزیات رو بده.
کراش ابدی اویس دلها😍🤝
منتظر آثار بعدیت هستم جیگر😍
مرسی ماهی جون :))
خوشمل بودش
من از رمانای ایرانی خوشم نمیاد معمولا خیلییی ابکین و ب موضوعات انحرافی و مزخرف خیلی میپردازن اما این رمان خوشبختانه اینجور نبود و ادم ازش لذت میبزه
خیلی زیبا بود
متن شیوا و عالی
عالی بود.
ولی یه سوال چرا اسم رمان رو گذاشت داو اول؟
ممنون که نظرت رو نوشتی. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشی.
اسمش از شعری میاد که ظاهرا داخل پی دی اف نخورده.
پادشاهانه کردهایم قمار، داو اول خزانه باختیم.
داو به معنی مرحله بازی هست. مهرداد تو همون مرحله اولی که بازی رو شروع کرد در واقع باختن خودش رو رقم زد. تهش به جای اینکه آسیب بزنه عاشق شد. امیدوارم واضح بوده باشه.
عالی