دانلود رمان سیب خونین۲
کیانا
مسافت خیلی طولانی رو دویده بودم و برای همین خیلی خسته شده بودم.
از شدن خستگی نفس کم آورده بودم و دچار تنگی نفس شده بودم
پاهام حسابی خسته شده بودند و شل شده بود.
قفسه سینهام از شدت خستگی بالا پایین میاومد.
اما دیگه انرژی اون خونآشامها رو حس نمیکردم. ایستادم و رو به بقیه گفتم:
– دیگه تعقیبمون نمیکنند وایسید.
از شدت استرس نمیتونستم روی زمین بشینم فقط خم شدم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم.
بقیه هم مثل من بدجور خسته شده بودند.
آماندا از شدت خستگی روی زمین افتاد همان طور که نفس- نفس میزد یک آخی و گفت با کلافگی ادامه:
– مگه ما شکارچی نبودیم؟ چرا داریم فرار میکنیم.
ارسلان هم کنارش مثل من روی زانوهاش خم شده بود با عصبانیت غرید:
– چون اگه فرار نمیکردیم خودمون شکار میشدیم.
توی عمرم این همه خونآشام رو یه جا ندیده بودم و این برام خیلی ترسناک بود.
فرهاد آلما رو روی زمین گذاشت و خطاب به من گفت:
– ببین میتونی با جادو براش کاری کنی.
کنارش روی زمین نشستم.
چاقویی بزرگی که وارد بدنش شده بود و خونریزی بدی داشته بود و اون چاقو دسته چوبی داشت و شانس آورده بود و چاقو فقط دو بند انگشت با قلبش فاصله داشت.
رنگ روش پریده بود و تمام لباسش پر خون شده بود. رنگ روش سفید مثل کچ شده بود.
سخت نفس میکشید و سر و صورتش پر از قطره عرق بود.
دستم رو طرف چاقو گذاشتم و گفتم:
– وقتی سه گفتم تو چاقو رو بکش.
فرهاد یک باشهای گفت و کنار آلما زانو زد.
دستش رو روی چاقو گذاشت و من شروع به شمارش کردم:
– یک…. دو….. سه
همزمان فرهاد چاقو رو بیرون کشید و آلما از شدت درد یک ناله ضعیفی کرد. من هم یک لایه جادویی ضعیف روی زخمش درست کردم تا نزارم خون ریزی کنه.
اون درست توی دو قدمی مرگ بود. روحش در حال خروج از جسم بود و این رو به خوبی حس میکردم
اما نمیتونستم بزارم اون بمیره.
نمیدونم چه مرگم هست من همیشه گاها یا خیلی سرد و بیرحم هستم یا مثل الان آدم شدیداً احساساتی هستم. گاها احساس میکنم دچار یه جور بیماری روانی شدم. تعادل ندارم.
شاید به خاطر علاقهای که به داداشم که پدرش هست نمیتونم نسبت بهش بیتفاوت باشم. قلبم ناخواسته کنترل من رو به دست گرفته بود.
میدونستم احیای اون انرژی زیادی ازم میگیره ولی تصمیم گرفتم اجراش کنم. نمیتونستم بزارم اون بمیره.
همونطور که دستم رو روی لایه گذاشته بودم و ازش حفاظت میکردم.
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
– میخوام انرژی بگیرم تا آلما رو احیا کنم. هر چقدر میتونید ازم فاصله بگیرد اگه نزدیک من باشید ممکنه ناخواسته انرژی شما رو هم جذب کنم و بهتون آسیب بزنم.
فرهاد یک باشهای گفت و بعدش ادامه داد:
– ما اینجا از هم جدا میشیم. اما فردا قبل از طلوع خودت رو جلوی اون کافهای که قرار گذاشته بودیم برسون.
من فقط به یک باشهای بسنده کردم و دیگه ادامه ندادم.
نمیتونستم منتظر دور شدن اونها باشم حال آلما خیلی بد بود.
شروع به زمزمه کردن ورد احیا شدم.
همزمان بدن آلما شروع به درخشیدن کرد. تمام رگهای بدنش تبدیل به نور شده بودند و میدرخشیدند
همزمان از درختها و گیاهان و موجودات زنده دور برم انرژی میگرفتم تا کم نیارم برای همین باد گرمی وزید و شاخه های
با اینکه مدتی زیادی نگذشته بود احساس میکردم. انرژیم داره تموم میشه.
میزان انرژی دریافتیم رو از درختان بیشتر کردم.
نصف بدنم به خاطر افزایش انرژی ناگهانی داشت از گرما آتیش میگرفت میسوخت و نصف دیگه بدنم داشت یخ میزد.
انگار نصف بدنم توی جهنم گیر افتاده اون یکی هم توی سیبری اسیر شده.
به زور تعادل انرژیم رو حفظ کرده بودم تا همش از بین نره.
چون انرژیم صفر بشه. عزرائیل پیداش میشه.
یهو انرژی که از طبیعت میگرفتم قطع شد.
یه چیز قدرتمندی درون آلما به وجود اومد و انرژی رو به درون خودش کشید، حتی ته مانده انرژیم رو تخیله کرد.
با تخلیه شدن ناگهانی انرژیم نفسم یهو قطع شد و روی زمین افتادم.
خوشبختانه یه خورده فقط انرژی واسم مونده بود که کمکم میکرد زنده بمونم.
همزمان آلما یک نفس بلندی و عمیقی صدار داری کشید و چشمهاش رو باز کرد. بعدش خودم از خستگی کنارش روی زمین ولو شدم و از هوش رفتم.
آلما
چشمهام رو باز کردم.
توی یه جنگل تاریک دراز کشیده بودم و ماه کامل توی آسمون صاف بدون ابر در حال درخشیدن بود.
انرژی زیادی داشتم. انگار تازه از یک خواب طولانی بیدار شده بودم . اما نمیتونستم از روی زمین بلند بشم
صداهای ضعیفی توی گوشم میپیچید. انگار چند نفر داشتند باهم حرف میزدند. ولی آنقدر ضعیف بودند که معنی حرف اونها رو نمیدونستم.
هر طور که شده بود دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم و روی زمین نشستم.
یهو با کیانا مواجه شدم که روی زمین ولو شده و رنگ روش پریده بود.
خیلی گیج و منگ بودم. هیچی یادم نمیاومد نمیتونستم بفهمم چطور از این جنگل سر در آوردم.
آخرین چیزی که یادم مونده بود این بود که من قصد داشتم دریکل رو بکشم اما یهو چی شد من چاقو خوردم.
فکر کنم چاقو درست توی قلبم فرو رفت.
بدنم رو چک کردم. با اینکه لباسم پر از خون بود ولی هیچ اثری از زخم نبود.
هیچ دردی رو حس نمیکردم. این خیلی عجیب بود. نکنه مرده باشم که هیچ دردی رو احساس میکنم.
با فکر کردن به این موضوع از ترس چشمهام درشت شد یک سیلی به صورتم زدم اما درد رو حس میکردم. هنوز داخل جسمم بودم و روح نشده بودم.
کمی کیانا رو تکون دادم و با ترس صداش کردم.
یهو کیانا چشمهاش رو باز کرد و یک نفس عمیقی کشید و بعدش به نفس- نفس افتاد. طوری که یکی داشت خفهاش میکرد و الان نفس گرفت.
همونطور که با بهت بهم خیره شده بود گفت:
– آلما چ.. چرا چشم هات این طوری شده.
من دستم رو دور چشمم گذاشتم و با تعجب گفتم:
– مگه چشمم چی شده؟
همه جا رو به خوبی میدیدم هیچ دردی رو احساس نمیکردم.
بلند شد و روی زمین رو به روی نشست و دستاش رو زیر چونهام گذاشت و به با تعجبم چشمهام خیره شد.
کیانا
با بهت به چشمهای جادویی آلما خیره شده بودم.
قبلا چشمهاش سبز تیره بود اما الان جوری سبزی چشمهاش روشن شده که به زور مردمکش رو تشخیص میدادم.
تا جایی که میدونستم این کیمبایی که ما رو شکارچی کرده باعث شده رنگ چشم جدمون جهانبخش از قهوهای به سبز تغییر کنه و همه نسلش هم چشم سبز باشند.
وقتی انرژی جادویی زیادی داشتم رنگ چشمهام کمی روشن میشد اما نه در این حد که غیر قابل دیدن باشند.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم از طریق شونه میشد انرژی یه نفر رو حس کرد.
درونش انرژی هفت جادوگر رو قدرتمند رو حس میکردم.
این خیلی عجیب بود. یادمه یه با دو تا از دوستام به یک جادوگر پیرزن آنقدر انرژی انتقال دادیم تا اینکه قلبش منفجر شد و تمام اعضای بدنش از هم متلاشی شد . تیکههای بدنش روی هوا پرتاب شد. همه جا پر از خون شد و به طرز وحشتناکی کشته شد.
واقعا نمیتونم بفهمم اون چطور این همه انرژی رو درون قلبش داره. و هنوز سالم هست.
آلما با لحن ترسیده و صدای لرزونی که به خاطر ترس بود گفت:
– کیانا چه اتفاقی داره برام میوفته؟ من یه صداهایی میشونم. اما خیلی ضعیف هستند نمیتونم بفهمم اونها چی میگن. مگه من نمردم مگه چاقو توی قلبم نرفت.
احساس میکنم دارم دیوونه میشم.
من در جوابش با لحن مهربونی برای آروم کردنش گفتم:
– چیزی نیست من تو رو با طلسم زخمت رو درمان کردم چیزیت نیست فقط یکم حالت خوش نیست. یکم استراحت کنی حالت خوب میشه.
بعدش از روی زمین بلند شدم و گفتم:
– پاشو باید دوباره به لندن برگردیم.
خیلی نگران فرهاد بودم. نمیتونسنم یه جا بند بیام. اون آخرین داداشم بود که هنوز زنده بود.
نمیخواستم این رو هم مثل منوچهر و پاشا از دست بدم.
حضور جادهای که به سمت لندن ختم میشد رو توی سمت راستم احساس میکردم.
برای همین به سمت راست حرکت کردم. آلما هم مثل بچه خوب دنبال من اومد.
رمان خوبی بود برای کسایی که خوره رمان فانتزی و ترسناک هستند پیشنهاد میکنم
چرا یکی نظر نمیده ???? من ذوق کنم که یکی از رمانم خوشش اومده
واقعا فوق العاده بود عزیزم