سوغات پدر و مادرم رو هم داد. همگی نشستیم و مشغول صحبت کردن از هر دری شدیم. در خونه فقط شادی بود که به هر گوشه ای می دوید و همه جا سرک می کشید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زدند و هومن وارد شد. شلوغ و پر سرو صدا. شروع به سلام و علیک با پدر و مادرم کرد.
پدرم که از حرکاغت هومن خنده اش گرفته بود پرسید: فرهاد هنوز این پدر سوخنه پشت سر من حرف می زنه؟
من- اختیار دارید پدر، غلط می کنه.
هومن- من که همه جا می شینم و بلند می شم دعاتون می کنم! همین چند ساعت پیش توی هوا پیما ذکر خیرتون بود. داشتم دعاتون می کردم.
نگاه چپ چپی بهش کردم.
هومن-به به فرخنده خانوم ماشالله مثل قالی کرمان می مونید از موقعی که از ایران رفتم تا حالا تکون نخوردید.لیلا-ممنون فرهاد خان.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
کسی رمان رو خونده؟پایانش تلخه؟
اشکم در اومد
رمان خیلی زیابیی بود🥲🥲 تنها رمانی بود که یک سره خوندم
محشر بود
هعیی اشکم دراومد🥲🖤
من این رمان رو بیست سال پیش هم خوندم و باهاش هم خندیدم و هم گریه کردم، بعد بیست سال مجدد به صورت پی دی اف خوندم و باز هم خندیدم و هم گریه کردم.
پایان خیلی تلخی داشت