دانلود رمان کاکادو از مهدیه سادات ابطحی ایور به صورت PDF رایگان
دانلود رمان کاکادو از مهدیه سادات ابطحی ایور به صورت PDF رایگان
دانلود رمان کاکادو از مهدیه سادات ابطحی ایور به صورت PDF رایگان
قسمتی از رمان کاکادو جهت مطالعه و دانلود:
فصل صفر [ پاره ای از هم اکنون ]
دو دستش را از پشت کمر درهم قفل کرد و با لبخندی محو، به آنسوی خیابان به دخترک خوشرو چشم دوخت. نسیم شبانگاهی ملایمی صورت بور کشیدهاش را نوازش میکرد و تار موهای خرمایی مردانهاش را به بازی می گرفت.
نور بیلبوردهای دیجیتالی بزرگ سطح شهر، بر تاریکی آخرین شب ماه سرد دسامبر غلبه میکرد. صدای ماشینها و بوقهای سرسامآورشان، با صدای پچ- پچ عابران پیاده در هم آمیخته بود. با این وجود، حتی صدای ریز آژیر آمبولانسی که در دوردستها با عجله از کنار ماشینها میگذشت هم حواسش را از مرکز نگاهش پرت نمیکرد. گویی که تمام صداها خاموشی گرفته بودند تا بتواند به وضوح، صدای خندههای آرام دخترک نشسته پشت میز محوطهی بیرونی کافه را بشنود. فضایی که با چراغهای پایه بلند زردنور و گیاهان سبز زینتی پر شده بود و در آن سوی خیابان پنج متری قرار داشت.
با لرزشی که احساس کرد، بدون آنکه گویهای سبز- آبی تاریکش را از روی مانا بردارد، قفل دستانش را گشود و موبایلش را از جیب شلوار کتان مشکیاش بیرون کشید. دکمهای را فشرد و آن را کنار گوشش گرفت. صدای خشدار و بم جدیاش در نهایت آرامش بلند شد.
– بگو!
همانطور که غرق حرکات ریز و درشتِ مانا بود، صدای خونسرد دوست دوران کودکیاش در گوشهایش پیچید.
– کاری که میخواستی انجام شد.
گوشهی لبهای خوش فرم کالباسیاش به نشانهی رضایت بالا رفت. با نگاهی شرور، گوشیاش را پایین آورد و تماس را قطع کرد. شیطنت و شرارت جای آن نگاه آرام و مهربان را گرفت. اینبار لبخندش لطیف نبود. چون پسرکی میماند که نقشهای شیطانی در سر دارد.
با روشن شدن چراغ سبز راهنمایی و رانندگی، ماشینهایی که متوقف شده بودند به حرکت در آمدند. ماشینها که از جلوی دیدگانش عبور میکردند، اتصال نگاهش از روی شخص مورد نظرش قطع میشد. بیتفاوت، شمارهی دیگری را گرفت و موبایلش را کنار گوشش نگاه داشت.
– بله رئیس؟!
در پاسخ دادن به مردی که زیردستش محسوب میشد تعللی کوتاه کرد. هر چه خندههای مانا تشدید میشد، تردیدش نیز بیشتر میشد. با این حال، از موضع خود پایین نیامد. نباید حال که همه چیز مهیاست، عقب بکشد. مگر نه آنکه قدمی تا رسیدن به هدفش نمانده است؟! پس تعلل جایز نیست.
خشک گفت:
– شروع کن!
درسوی دیگر خیابان، مانا در میانهی خندههایش گفت:
– این یکی آسونتره.
آندریاس با دقت بیشتری خیرهس لب های مانا شد. مانا نیز شمرده- شمرده گفت:
– سیر نمیشوم ز تو، ای مهِ جان فزای من / جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من.
آندریاس چشمانش را ریز کرد و با شک و مکث نگاهش را از روی لبهای مانا تا روی مردمکهای قهوهای تیرهاش بالا کشید.
– این آسونتر بود؟!
مانا که لحن گیج و نگاه سبز درماندهی آندریاس را دید بار دیگر به خنده افتاد. دستش را جلوی دهانش گرفت و آزادانه خندید؛ آنقدر که آندر نیز به خنده افتاد. میدانست هر چهقدر هم به خودش زحمت بدهد نمیتواند اشعاری که مانا ادا میکند را اقلاً به راحتی به لب براند؛ اما خندههای بیپایان مانا باعث میشد عقب نکشد تا زمانی که خود را ثابت کند.
در همان لحظه پسرک جوان یونیفرم پوشیده، سر رسید. قهوهی حاوی شکر را جلوی مانا و قهوهی تلخ را جلوی آندریاس گذاشت. با رفتن پیشخدمت، مانا نگاهش را از زن تنهایی که در چهرهاش خستگی بیداد میکرد و پشت میز دیگری نشسته بود گرفت و به آندریاس دوخت.
انگشتان سردش را بالای فنجان سپید قهوهاش گرفت تا از گرمای بخار حاصل از داغی آن بهره ببرد. آندریاس که قهوهاش را داغ و تازه مینوشید، طبق عادت لاجرعه محتوای فنجانش را سر کشید. مانا با وجود آنکه از این عادت آگاه بود، صورتش جمع شد چرا که احساس میکرد گلوی بینوای خودش مورد اصابت داغی جان سوز قهوه قرار گرفته است.
مرد بلندقامتی که با نگاهی خنثی به گفتوگوی صمیمانهی آن دو مینگریست، بیتفاوت به آنها پشت کرد و به سمت ماشینش گامهایی استوار و بلند برداشت. آرام، مقتدر، محکم و مردانه!
مانا همزمان با نوشیدن اولین جرعهی قهوهی شیرین و خوش دمایش، دکمهی موبایلش را فشرد و نگاهی به ساعت انداخت. از دیدن شمارهی نُه، ابرو بالا انداخت و فنجانش را از لبهایش فاصله داد. آرام گفت:
– چهقدر زود گذشت!
آندریاس متعجب اخم در هم کشید و با شک به ساعت مچیاش نگاه کرد. در همان لحظه، صفحهی موبایلش روی میز روشن شد. در حالی که مانا با آرامش و جرعه- جرعه قهوهاش را مینوشید، آندریاس موبایل خود را برداشت و با کشیدن زبانش به روی دندان عقلش، پیامکی که برایش ارسال شده بود را گشود.
– چیزی که دنبالشی پیش منه. قرارمون ساعت ده، هتل رویال.
گرهی ابروهای کشیده و مرتب خرمایی آندر کور شد. جدی گفت:
– من باید برم.
مانا از تغییر حالت ناگهانی او، متعجب فنجان خالیاش را روی میز گذاشت و سپس همزمان با برخاستن آندریاس گفت:
– چیزی شده؟!
آندر موبایلش را در جیب
پیشنهاد نودهشتیا:
دانلود رمان مُثله شدگان از بانوی سیاه به صورت PDF رایگان
شلوار جین تیرهاش فرو کرد و خطاب به مانایی که سردرگم ایستاده بود اخم گشود و با لبخندی تصنعی گفت:
– زمان با تو به قدری تند میگذره که اصلاً متوجه نشدم. باید مجسمهام رو تا آخر شب تموم کنم. میدونی؟
نگاههای منقطع آندریاس، مانا را نسبت به صحت گفتهی او به شک انداختند. با اینحال، به روی خودش نیاورد و با تکان دستش در هوا از صندلیاش فاصله گرفت و گفت:
– آره حله. من هم دیگه باید برم به پروژهی دانشگاهیم برسم.
کیف سادهی مشکیاش را برداشت و آن را روی دوشش انداخت. سپس آندریاس چند یورو روی میز گذاشت و به همراه مانا از محوطهی کوچک فضای بازِ کافه خارج شد.
آپارتمان مانا در همان حوالی بود بنابراین آندریاس در عرض پنج دقیقه به وسیلهی کیا سورنتوِ طوسیاش، دخترک را جلوی خانهاش پیاده کرد. مهربان و آرام خیره در نگاه مانا گفت:
– فردا میبینمت عزیزم.
مانا که احساس خوبی نسبت به حرکات و عجلهی چند دقیقهی اخیر آندریاس نداشت، با بدبینی لبخندی زد و با تکان دادن سرش، درب را باز کرد. از ماشین پیاده شد و قبل از آنکه درب را ببندد با لبخند خطاب به آندریاس گفت:
– میبینمت.
با چهرهای که دیگر مانند دقایق پیش خندان نبود، درب را بست و سمت آپارتمان چرخید. آندریاس گویی که بخواهد این همه شک و تردید نشسته در نگاه مانا را بزداید، شیشه را پایین کشید و نامش را بر لب راند. مانا که درب آپارتمان را باز کرده بود، سمت آندر چرخید و منتظر به او چشم دوخت که شنید:
– دوستت دارم.
مانا با لبخندی گنگ سرش را کج کرد که آندر با خنده پایش را روی گاز فشرد و از مقابل دیدگان مانا دور شد. مانا اما خندید و با ذوقی که در دلش زنده شده بود، خود را به سوییتش رساند.
رمان خیلی قشنگیه فضا سازیش عالیه
این که تو همین خلاصه اش کلی غلط املایی داره… ضعیفه
قلبم… منتشر شده بالاخره قل مجازی من! بوس و قلب اکلیلی…
وقتشه که منتظر چاپ شدنش هم بمونم؟ ^^
سلام ممنون از نویسنده رمان کاکادو.من واقعا دوسش داشتم و واقعا دلم میخواد جلد دومشو هم بخونم.کی روی سایت منتشر میشه؟
خب، توی توصیفش میتونم بگم هر کی نخوندش سه چهارم عمرش بر فناست:)
در واقع، احتیاجی نیست که بعد از بند اول سعی کنی ادامه بدی، چون که قلاب ماهیگیری نیکتوفیلیا از همون اولش تیزه با یه طعمهی لذیذ^^
غیرقابل پیشبینی، شخصیت سازی بیست، توصیفات بیست، موضوع بیست، در یک کلام عاااالی.