خلاصه: زمانه چرخید و مرا درست سر راه مردی کشاند که از او نفرت داشتم و او هم! حال باید برای کار التماس مرد منفوری را میکردم که چندسال پیش، مرا کنار گذاشت و رها کرد. من به این کار نیاز داشتم اما با وجود صاحبکاری چون او… چقدر میتوانم دوام بیاورم؟!
این برخورد، بعد از چهار سال ظلم؛ زیادی خشمگینانه نبود؟
زیادی بیرحمانه نبود؟
زیادی ظالمانه نبود؟
بهخدا که بود!
دلیل این همه خشم را نمیفهمیدم، چون انتظار برخورد بهتری داشتم یا دست کم عامیانهتر…
آن کسی که باید خشمگین و عصبی و طلبکار باشد من بودم؛ نه او که با نامردی مرا کنار زد و زندگی خوش و خرمی برای خود، تشکیل داد. گویی که انگار من هیچ زمانی، در زندگیاش وجود نداشتم.
زبان خشک شدهام را در کامم چرخاندم و گفتم:
_ من…من فقط برای کار اومدم اینجا. نمیدونستم که اینجا مال شماست.
عمدا با او رسمی صحبت کردم، نمیخواستم فکر کند ردی از گذشته، در خاطرم مانده است.
دندانهایش را روی هم سایید و گفت:
_ برای کار؟ با خر طرفی احمق؟
از لحنِ طلبکارش به ستوه آمدم. اما الان وقت فوران کردن نبود.
باعصبانیت، بازی را میباختم.
و من آدمِ باخت نبودم!
_ بهخدا من هیچ قصدی نداشتم! خب…خب من به کار احتیاج داشتم و اینجا هم که آگهی زده بود منم…
حرفم را ادامه ندادم و لبگزیده به چشمانِ زیادی تیرهاش نگاه کردم.
چشمانی که نفرت در آن موج میزد.
مانند چشمان من!
اما فرق من و او این بود، که من بلد بودم نفرتِ چشمانم را کتمان کنم.
فشار دستانش درحدی نبود که خفهام کند، اما اذیتم میکرد.
_ لط… لطفا دستتون رو بردارید.
فشار دستانش روی گلویم بیشتر شد.
تحمل کن!
مظلوم رفتار کن، تا دلش بسوزد.
تمام تلاشهایت نتیجه داده، حال که تا پای قله رسیدهای خسته نشو!
مدام این کلمات را در ذهنم بالا و پایین میکردم.
با دندانهایی که روی هم میسایید و اخم های وحشتناکش غرید:
_ چرا برای کار باید بیای تو شرکت من؟
با لحنِ مظلومی گفتم:
_ من نمیدونستم اینجا مال شماست!
صدایم لرزش داشت.
لرزشش بهگونهای بود که گویا ناشی از بغضِ مخفی شده در گلویم است؛ اما فقط خود میدانستم که این لرزش از نفرت است، نه از بغض!
پوزخندی زد و بالحن بیادبانهای اضافه کرد:
_ الان که میدونی مال منه، پس گمشو. برو یه خر دیگه رو خر کن!
دستش را از روی گلویم برداشت و مقابلم ایستاد.
لعنتی! لعنتی!
راه نمیداد.
اگر در این شرکت نمیماندم کارم زار بود.
میدانست میخواهم گولش بزنم؟ برای همین گفت کسی دیگر را خر کن؟
سعی کردم لرزشِ صدایم را پس بزنم که تا حدودی موفق هم شدم:
_ ولی من به این کار، احتیاج دارم.
سیبکِ گلویش تکان خورد. اما اخمانش همچنان پابرجا بود.
_ با اجازه کی استخدام شدی؟
برق زدنِ چشمانم را احساس کردم. حتی سوال پرسیدنش هم یک نکتهی مثبت بهحساب میآمد.
_ آقای رضایی.
دستانش را به کمرش زد و با اخمِ ببشتری نگاهم کرد.
نگاهش همچون یک شمشیر تیز و بران بود.
چشمانش، بار دیگر بین چشمانم به گردش درآمد ولی بلافاصله رو برگرداند و به سمت میزش رفت و درهمان حال گفت:
_ کاسه کوزت رو جمع کن برو رد کارت.
خشم در تمامِ تنم، جان گرفت.
خونی که به صورتم میدوید را احساس میکردم.
_ ولی قول و قرار ما چیزِ دیگهای بود.
روی صندلیاش نشست و با جمعکردنِ چهرهاش گفت:
_ با من که نداشتی. برو گردن همونی رو بگیر که باهاش قول و قرار داشتی!
اسم رمان باحال بود و من تابحال کلمه طراری رو نشنیده بودم و میتونم بگم از مترادف پسندیده ای استفاده کردید برای این کلمه. رمانتون خواندنی و زیبا بود. موفق باشیدجاانا
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
ایدا خانم من خلاصه رمانت رو خوندم خیلی خوب بوده ازش خوشم اومده و حذبش شدم رمانت هم خوب بوده و به دل میشینه، موفق باشی همیشه گلم
اسم رمان باحال بود و من تابحال کلمه طراری رو نشنیده بودم و میتونم بگم از مترادف پسندیده ای استفاده کردید برای این کلمه. رمانتون خواندنی و زیبا بود. موفق باشیدجاانا