دانلود رمان میشه بمونی از یاس بانو به صورتPDF رایگان
دانلود رمان میشه بمونی از یاس بانو به صورتPDF رایگان
قسمتی از رمان میشه بمونی برای مطالعه و دانلود:
با صدای رادان نگاه از صورتش گرفتم.
– خانم مهتاج چیزی روی صورت من هست؟
شیطنتم گل میکنه و گفتم:
– بله چیزی هست.
– چی؟!
با علاقه نگاهی به صورتش انداختم.
– جذابیت و غرور!
صدای خنده بچهها باال رفت. رادان چشمهاش خندون شد و سعی کرد
هنوز جدیت داشته باشه!
– خانم مهتاج حالتون خوبه؟
– بله آقای بزرگمهر من کامال خوبم.
صدای خنده ریر-ریز بچهها میاومد که رادان با جذبه همیشگیاش گفت:
– لطفا ساکت شید. ساکت! شما هم خانم مهتاج لطفا روی درس تمرکز
کنین.
– چشم استاد.
رادان ادامه درس رو شروع به توضیح دادن کرد. من هیچی از درس
نفهمیدم چون تمام تمرکزم روی اون بود. یکهو نگاهش بهم خورد.
حرصی نگاهم کرد و روبه بچهها گفت:
– بچهها برای امروز کافیه. شما هم خانم مهتاج لطفاً با من بیاید.
– چشم…
برزخی نگاهم کرد که لبهام رو جمع کردم که نخندم. همراه رادان از
کالس بیرون زدیم و به سمت اتاقش رفتیم. توی دانشگاه رادان تنها
استادی بود که دفتر خصوصی داشت و این هم از مدیر بودن پدرش توی
دانشگاه گرفته. به اتاق که رسیدیم در رو باز کرد پشت سرش وارد شدم
که برگشت در رو بست. کیفش رو روی میز گذاشت و یکهو گفت:
– نکیسا میشه بگی چی شده؟
– چیزی نشده رادان فقط یکهو دلم خواست نگاهت کنم.
خیره-خیره نگاهم کرد و بعد نزدیک شد. خیره به چشمای سیاه رنگش
شدم. یک دستش رو کنار صورتم گذاشت.
– عزیزم، قربونت بشم، وقتی تو اونجوری بهم خیره میشی انتظار داری
ریلکس باشم!
– نوچ.
– خب ببین خودتم میدونی!
– رادان لج نکن دیگه.
کالفه دستش رو پایین میاره و میگه:
– لج نکردم فقط حواست باشه نکیسا اگه دفعه بعد اینطور خیره بشی
کار دستت میدمها!
– جون چه کاری؟
حرصی نگاهم کرد که دستام رو به حالت تسلیم باال بردم و گفتم:
– اوکی عشقم، اوکی. حاال بگو ببینم شام قراره کجا بریم؟
نگاهی بهم انداخت و به سمت کیفش رفت و برداشتش.
– اوالً تو دانشگاه عشقم عشقم نداریم. دوماً شما بیا برو کیفت رو بیار که
بریم. من میگم.
با یاد آوری اینکه کیفم همراهم نیست »هین«ای گفتم و بی توجه به
رادان از اتاق بیرون زدم و به سمت کالس دویدم. تا خواستم وارد کالس
شم به یکی خوردم که هر دو افتادیم. نگاهی به شخص روبهروم کردم که
دیدم ماهان یکی از همکالسیهاست.
– ببخشید من یکم عجله داشتم شرمنده!
– اشکال نداره پیش میاد.
بلند شد دستش رو به سمتم گرفت که نگاهای به دستش کردم و گفتم:
– ممنون خودم بلند میشم
پیشنهاد نودهشتیا:
رمان قاصد عشق | مهلا کاربر انجمن نودهشتیا
رمان آرامشی در قلب طوفان | elixvx کاربر انجمن نودهشتیا
بلند شدم که گفت:
– نه خواهش میکنم از این به بعد حواستون باشه.
– شرمنده، چشم.
از کنارش رد شدم و به سمت کیفم رفتم. برش داشتم و از کالس بیرون
رفتم. از سالن دانشگاه که خارج شدم رادان رو دیدم که داشت با یکی از
اساتید دانشگاه حرف میزد از کنارش گذشتم و از دانشگاه خارج شدم به
سمت محل قرارمون رفتم و ایستادم، بعد چند دقیقه ماشین پورشه رادان
جلوم ایستاد. بدون نگاه کردن به راننده سوار شدم. رادان به حرف اومد:
– خب خانم مهتاج کجا قرار بود بریم؟
– رستوران، آقای بزرگمهر!
– بله رستوران!
سمت رستوران حرکت کرد و خم شدم ضبط رو روشن کردم که آهنگ
لکنت از دانوش توی ماشین پخش شد.
(اگه حالت بده بیا خوبش کنم غمه رو ازت دورش کنم،
چشم حسودها رو کورش کنم خوبی بدجور
این حال خوب و باعثش تویی قلبم و نکنه ولش کنی!
تو میتونی عاشقش کنی این دل رو بدجور
لکنت میگیرم بببگی عاشقمی آره
شب تاریک و روشن میکنی ماه منی آخه
اگه یه جای امن میخوای بیا قلب خودم هست،
دیدی چیکار کردی با قلب من عاشق شدم رفت،
لکنت میگیرم بببگی عاشقمی آره
شب تاریک رو روشن میکنی ماه منی آخه
اگه یه جای امن میخوای بیا قلب خودم هست
دیدی چیکار کردی با قلب من عاشق شدم رفت.
گفتنیهارو گفتم پس عوض نشو لطفا
بی تو نه عمراً تو وجود منی عمرم
وقتی رو زمین کال شبیه تو نیست اصال
وقتی راه میری پیشم تو چشمتری از من
لکنت میگیرم بببگی عاشقمی آره
شب تاریکو روشن میکنی ماه منی آخه
اگه یک جای امن میخوای بیا قلب خودم هست
دیدی چیکار کردی با قلب من عاشق شدم رفت.)
همراه با آهنگ میرقصیدم و رادان هم بعضی وقتها با خوندن آهنگ و
خندیدن همراهیام میکرد. تا رسیدن به رستوران کلی رقصیدیم و
خندیدیم. این خنده ها نشون عشقی رو میداد که دو ماهِ بین ما دوتا
هست. به رستوران که میرسیم رادان پیاده میشه و مثل این دو ماه
خیلی جنتلمن در رو برام باز میکنه که کیفم رو بر میدارم و همراه
تشکری پیاده میشم. بازوی رادان رو میگیرم و به سمت رستوران
میریم. نگهبان ورودی رستوران با دیدن رادان سالم گرمی میکنه. به
داخل راهنماییمون میکنه. وارد که میشیم صاحب رستوران با دیدن ما
به سمتمون میاد.
– به سالم آقا رادان گل چه عجب از این طرفها!
– سالم حال شما چطوره آقای نیازی؟
– میشه شما رو دید و خوب نبود؟!
رادان مردونه باهاش دست میده که انگار تازه نگاه نیازی بهم میخوره
که میگه:
– سالم خانم زیبا. خوش اومدین.
– سالم آقای نیازی خیلی ممنون.
آقای نیازی روبه رادان گفت
– معرفی نمیکنی رادان جان؟!
– آها… بله ایشون نکیسا مهتاج هستن. نامزدم!
– بله-بله! خیلی خوشبختم خانم مهتاج.
– منم همچنین آقای نیازی.
– خب خب بفرمایید بیشتر نگهتون ندارم!
با راهنمایی آقای نیازی روی میز نشستیم که ایشون هم رفت و یکی از
گارسونها اومد.
– خیلی خوش اومدین. چی میل دارین؟
نگاه کوتاهی به منوی روی میز انداختم و گفتم:
– من پاستا میخورم.
– منم هم همینطور!
– چیز دیگهای میل ندارین؟
– نه خیلی ممنون.
گارسون که رفت رو کردم به رادان و گفتم:
– چرا گفتی نامزدتم؟؟!
رادان خیره شد بهم و گفت:
– خب من اینجوری دوست دارم که همه من رو مالک تو بدونن.
از این حرف و حس مالکیتش ذوق کردم و با لبخند عمیقی جوابش رو
دادم. بعد چند دقیقه گارسون غذاها رو آورد که شروع کردیم.
غذا که تموم شد رادان رفت حساب کنه منم رفتم بیرون تا سوار ماشین
بشم ولی با کسی جلوی در دیدم نفس توی سینهام حبس شد. خدای من
نیما اینجا چیکار میکرد؟! شانس بد منِ؟! یواش و بدون جلب توجه
خواستم برم سمت ماشین رادان که:
– نکیسا!
خدا شانس من کجاست؟! باید دقیقاً موقعهای بیاد که با رادان هستم؟!
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و به سمتش برگشتم.
– سالم نکیسا. خوبی؟
– سالم پسرعمو، من خوبم. تو چطوری؟
– مگه میشه تو رو ببینم خوب نباشم؟! هوم!
نگاه خیرهاش اذیتم میکرد تا خواستم حرفی بزنم خودش گفت:
– ام، اینجا چرا اومدی؟
– هیچی… هیچی اومدم یکم با دوستام غذا بخورم.
-پس چرا تنهایی؟
سعی کردم ریلکس باشم.
– اونها با دوست پسرهاشون رفتن من هم گفتم یکم بمونم.
»آهان«ای گفت.
– اگه ماشی..