دانلود رمان اولین مرگ
رمان: اولین مرگ
نویسنده: مبینا حاج سعید
ژانر: پلیسی، عاشقانه
هدف: ایجاد هیجان، نشان دادن زندگی شخصیتهای بد
تعداد صفحه: ۸۴۹
دانلود رمان پلیسی اولین مرگ از مبینا حاج سعید به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیر عمد میمیرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیدهتر است!
سرگرد مُردهی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما…
پیشنهاد ما:
بخشی از کتاب:
به صندلیش که کمی با بقیه صندلیها متفاوت بود و تاج داشت، تکیه داد.
– نه ولی تا وقتی که قراره برای من کار کنید، باید به من جواب پس بدید.
اخم کردم. توی جلد خشن و مغرور کیانا شهریار، رئیس باند آتش شیطان فرو رفتم. پوزخند صدای داری زدم و گفتم:
– متوجه نشدم جناب نادری! برای شما؟ ما فقط از طرف رضایی، کسی که تجهیزات چاقاق رو انجام میده اومدیم. فکر کنم اشتباه براتون توضیح دادن! ما فقط همکاریم و هیچ ریاستی بینمون وجود نداره. اگر کسی قراره اختیار باندم رو داشته باشه، شما نیستین آقای نادری!
از بچگی بدم میاومد کسی واسم رئیس بازی دربیاره یا تحقیرم کنه. جوری نبودم که غرورم همه چیزم باشه. از مامان و بابام یاد گرفتم هرچی به اندازهاش خوبه و آدمهای خیلی مغرور یا خیلی شیطون فقط واسه قصههان!
آدم مغرور یه جایی دل آدم رو میزنه و آدم شیطون یه سره تو مخ آدم میره. میگفتن مردم گرفتاریهای خودشون رو دارن و اعصاب ندارن یه نفر هی حرف بزنه و چرت و پرت بپرونه.
همیشه میگفتن جوری باش که مردم دوستت داشته باشن.
حالت نشستمون طوری بود که من روی میز سمت نادری خم شده بودم و درحالی که با غیض نگاهش میکردم، انگشت اشارهم رو توی هوا به نشونه تهدید میچرخوندم.
نادری هم مثل رئیسها به صندلیش تکیه زده بود و با ابروی بالا رفته نگاهم میکرد. دلم میخواست همینجا یه گلوله توی مخش خالی کنم. با دیدن اون عکسها از مامانم و بازیای که با ابروی مامانم کرده بود، کینهتوزانه تر نگاهش میکردم و مطمئن بودم شک کرده.
از جام بلند شدم که گفت:
– از فردا قراره کارمون رو شروع کنیم. فردا بعد از نهار توی اتاقم منتظرم. تاخیر نمیپذیرم.
بدون عکسالعمل خاصی از کنارش رد شدم و آخر سر نتونستم تحمل کنم و با حرص غریدم:
– به من دستور نده!
واینستادم و با سرعت از آشپزخونه رد شدم.
***
من و کارن اومده بودیم تا از بچههای سازمان چند تا دوربین مخفی و شنود بگیریم. ممکن بود تحت تعقیب نادری یا هر کس دیگهای باشیم، برای همین میریم توی پاساژ و از توی مغازهی ادکلن فروشی که صاحبش از طرف سازمان اومده، وسایل رو میگیریم.
عینک دودیم رو به چشمم زدم و از ماشین پیاده شدم. هوا ابری بود و مشخص بود قراره به زودی بارون بگیره. خورشید توی آسمون نبود اما از پشت ابرها هم هنوز با شدت میتابید. من هم برای این که حساسیت چشمهام عود نکنه، عینکم رو زدم.
کارن هم پیاده شد و بعد از قفل کردن ماشین، سمت پاساژ راه افتادیم. در اتوماتیک پاساژ آروم کنار رفت و باز شد. با همدیگه وارد پاساژ شدیم.
پاساژ به طرز حیرت انگیزی خلوت بود و پرنده پر نمیزد. فقط چند نفر توی طبقهی بالا بودن که صداشون میاومد.
اخم کردم و عینکم رو روی شالم گذاشتم. صدای تق- تق پوتین پاشنه بلندم توی سالن پیچیده بود و روی مخم راه میرفت.
کارن به یه ادکلن فروشی ته سالن اشاره کرد و گفت:
– اون نیست؟
چشمهام رو ریز کردم و تابلوی بالاش رو خوندم. خودش بود.
– خودشه.
https://98iiia.ir/?p=2717
لینک کوتاه مطلب:
مبارکه عزیزم😍👐
مررسییی
شخصیت کارن رو خیلی دوست داشتم، یه جورایی کراشم بود.
از دست کارهای دختر داستان هم خیلی حرص خوردم تا جایی که می خواستم سرش رو با چاقو بزنم😂
قلمت مانا بانو💙
عالی بوددددددد
سطح قلمش خیلی خوب بود داستان جالبی داشت توصیه میکنم بخونید
سطح قلمش واقعا خوب بود. ایدهش خیییییلی جذاب بود. من خیلی ایده داستان رو دوست داشتم. کارن شخصیت کالب و دلنشینی داشت. کیانا هم شخصیت پدازی خوبی داشت و برای خواننده قابل لمس بود. در کل از خوندنرمانت خیلی لذت بردم.
مرسی قشنگااااام♡