خلاصه: داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی دست و پاچلفتی و در مقابلش، مردی از ایران با جدیت و سردی شخصیت…
نیومدن در شب، دقیقا به همین بحث مرتبط می شد. فقط سری تکون دادم و اون سوت زنان برای آماده شدن به سمت اتاقش رفت و من، به فنجون های خالی قهوه زل زدم. وقتی صدای خداحافظ بلندش رو شنیدم، فقط تونستم زمزمه کنم به آلوارو سلام برسون و بعد، با شنیدن صدای بسته شدن در…از جام بلند بشم. شستن دوفنجون قهوه و قرار دادن ظرف نون ها توی یخچال، ابدا وقت گیر نبود.
من اون قدری زمان داشتم که تا به پایان رسیدن شب، بتونم لااقل چندساعتی رو سانتراکترینا بگذرونم. بازاری که شبیه یک جهان کوچک بود و من می تونستم برای شام، کمی گوشت سرد ازش تهیه کنم و البته، وقتم رو هم پر کرده باشم. از گرفتن تصمیم تا عملی کردنش، فقط بیست دقیقه طول کشید و من با یک دامن بلند رنگی و یک تاپ زرد و صندلی با بندهای رنگی و موهای نم دار، به سمت بازار حرکت می کردم.
اونم وقتی در مسیر، با یک سری نوازنده ی خیابونی روبرو شدم و با شنیدن ریتم شاد موسیقی محلی اسپانیا، شروع کردن به رقصیدن کنار چند زن و مرد دیگه. بارسلون…شهر شب زنده داری بود و من، مطمئن بودم محله ی ال بورن هم…از این قائده خارج نمی شد.
***
مارتن، قهوه ی آماده رو به سمتم گرفت و من با تشکر آرامی، از دستش گرفتم. کنارم روی نیمکت های محوطه ی کالج، قرار گرفت و درپوش قهوه رو برداشت. بوی کمرنگش، وادارم کرد من هم همین کار رو انجام بدم و هردو چندثانیه ای، به محوطه ی مقابلمون زل زدیم.
ـ پس بالاخره تونستی کلاس مورد علاقه ات رو پیدا کنی.
لیوان مقوایی قهوه رو، بین هردو دست محکم گرفتم. لبخند…چیزی بود که هرگز و تحت هیچ شرایطی از روی لب های من محو نمی شد. از نظر لوسیا من یک آدم به شدت خوش بین بودم. حتی وقتی هیچ چیزی برای لذت بردن از شرایط وجود نداشت.
ـ نمی دونم کیفیت کلاس ها چطوریه اما، نزدیک به کالجه. همین باعث می شه من راحت بتونم بعد از کلاس هام خودم و بهش برسونم.
یک دستش رو به صورت افقی، روی سطح پشتی نیمکت قرار داد و عمیق تر نگاهم کرد. چشم های آبی ای که از مادرش، کلارا به ارث برده بود، جذابیت منحصر به فردی به چهره ی مردونه اش می داد. چهره ای که به خاطر پوست تیره رنگی که غالب مردم این کشور دچارش بودند، از اون یک مرد با جذابیت های ظاهری زیاد می ساخت.
زهرا جان هم اسم خوبی انتخاب کردی و هم خلاصه خوب و به جایی داشتی من ک خوشم اومده و خیلی از خوندش خوشحالم رمانتم خوب بوده فقط یه اشکالات ریزی داشته کامیدوارم برطرف بشه
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
زهرا جان هم اسم خوبی انتخاب کردی و هم خلاصه خوب و به جایی داشتی من ک خوشم اومده و خیلی از خوندش خوشحالم رمانتم خوب بوده فقط یه اشکالات ریزی داشته کامیدوارم برطرف بشه
اسم رمان حالب بود و همینطور رمان خلاصه خیلی خوبی داشت و واقعا محشر بود خود رمان. موفق باشی=)