دانلود رمان لاجوردی یک تاوان

دانلود رمان لاجوردی یک تاوان
نام رمان: لاجَوَردی ۱ (تاوان)
نویسنده: فرخنده جوانمرد (FAR_AX)
ژانر: جنایی، علمی- تخیلی
تعداد صفحه: ۱۹۷
هدف: نمایشی از ظلم بشر
دانلود رمان جنایی، علمی-تخیلی به قلم FAR_AX دانلود با لینک مستقیم
خلاصه:
غرور چیزی است که انسان را به تباهی میکشاند، همانند شخصی که گمان کرد میتواند ظلم را ریشهکن کند و در پی جنگ با شرارت بشریت به ناخواسته اسیر غروری شد که او را به آن باور رسانده بود که حق هیچگاه به سوی ظلم کشیده نمیشود. لاجوردی روایت مردانی است که در نبرد با ستمگران دستانشان را ناخواسته به خون بیگناهان آلوده میکنند، اما آیا این قربانیِ بزرگ ارزشش را دارد؟!
پیشنهاد نودهشتیا:
دانلود رمان جنایی این شهر بوی مرگ میدهد به قلم نگین حلاف
دانلود رمان جنایی شیاطین پارادایس به قلم Graha
بخشی از رمان جهت مشاهده و دانلود:
هالهی نورانیِ ماه در سفرهی تاریک آسمان نظرش را به خود جلب کرده بود. پس از روزها و ساعتها برنامه ریزی و انتظار برای فرا رسیدن آن روز، حال استرسی که بر تنش رخت افکنده توان فکر کردن و تصمیمگیری عاقلانه را از او سلب میکرد.
قرار بود همه چیز طبق میل و خواستهی آنها پیش برود، نقشهی آنها برای دستگیری بزرگترین دشمنشان کاملا بینقص بود؛ اما ناگهان بلند شدن صدای زنگ گوشیاش دلیلی بر بیرون آمدن از افکاری شد که همچون سیل بر ذهن آشفتهاش هجوم آورده بودند. با خیال به اینکه تماس از سوی افراد خودشان است، بیآنکه شمارهی ناشناسی را که صفحهی نمایشگر به نمایش گذاشته بود بخواند، بیمعطلی تماس را متصل کرد.
– محموله توی یک ماشین سفید رنگه. قراره ساعت بیست و سه کشتی حرکت کنه، پس فقط سه دقیقه فرصت داری محموله رو برداری و خودت رو به کشتی برسونی!
برای بیان سوالی لب باز کرد؛ اما چند صدای بوق ممتد گوشی که نشان از قطع شدن تماس میداد اجازهی صحبت کردن را از او سلب کرده و او را در دنیایی از ابهام رها کرد. سر بالا آورد، به ورودی بندر و نوشتهای که بر سقف منحنیاش جای خوش کرده بود نگاهی انداخت و با کلافگی دست بر موهای خرماییاش کشید. همهجای ایران احساس غربت میکرد؛ به گونهای که حتی نمیتوانست نوشتهی آن تابلوی قدیمی را بخواند، نمیدانست کجاست و حتی در مغزش هم خطور نمیکرد که خود را در چه دامی انداخته است؛ این قرار بود یک معاملهی رو در رو باشد اما اکنون در حال تبدیل شدن به پازلی بود که باید هر تکهاش را از گوشهای جمع میکرد.
نگاهی به پشت سر انداخت، هیچ خبری از لیام که جانشین رئیس گروهکشان است، نبود و دیگر افراد طبق نقشهی از قبل برنامهریزی شدهشان نیز در گوشهای کشیک میدادند، برق ناامیدی در چشمهایش موج زد. فرصت کم بود و حال که نمیتوانست به دیگران اطلاعی بدهد باید خودش به تنهایی دست به کار میشد.
با سرعت از ورودی گذشت، مستقیم به سمت ماشینهایی که در اسکله قرار داشتند دوید؛ او که تا آن لحظه گمان میکرد پیدا کردن ماشین سفید کار دشواری نخواهد بود با دیدن ماشینهایی که همه به رنگ نقرهای و خاکستری بودند در جا خشکش زد.
نگاهی به ساعت نقرهاش که بیست و دو و پنجاه و نُه دقیقه را به نمایش گذاشته بود انداخت. تقریباً به آخر اسکله رسیده بود، ماشینها در حال حرکت به سوی کشتی بودند که نفس- نفسزنان بر روی دو زانو خم شد و برای آخرینبار سرش را در میان انبوه ماشینها چرخاند. در کمال ناامیدی نگاهش بر روی پژو چهارصد و هفت سفید رنگ قدیمی ثابت ماند؛ ماشینی که دقیقا سمت راستش در کنار صخرههای سنگ فرش شدهی دریا قرار داشت؛ چگونه تاکنون آن را ندیده بود؟!
به قدمهایش سرعت بخشید و خودش را به نزدیکیِ ماشین رساند دستگیرهاش را به سمت خود کشید؛ اما انگار این بازی قرار نبود به این سادگیها تمام شود با کلافگی نگاهش را در تاریکی ها گرداند در آن همهمه صدای افتادن دسته کلید بر سطح زمین نظرش را به خود جلب کرد. نگاهش به سمت صدا چرخید و در کمال ناباوری با دسته کلیدی که کمی آن طرفتر از او بر زمین آسفالت افتاده بود رو در رو شد. موشکافانه اطراف را از دید گذراند؛ چه کسی آن دسته کلید را آنجا انداخته بود؟
در این میان که اطراف را مینگریست و مردم را کنار میزد، خود را به دسته کلیدی که تا آن لحظه با عبور جمعیت بازیچهی پای عابران شده بود رساند. با نگاه به آن دسته کلید گویی کلید بهشت را به او سپردهاند. بیمعطلی درهای ماشین را باز کرد یک دست کت شلوار مشکی که بر روی صندلی راننده جای خوش کرده بود او را وادار کرد که پیش از گشتن در ماشین مقوای کوچکی را که روی لباسها جای خوش کرده بود را برداشته و نوشتهاش را زیر لب زمزمه کند.
– فقط چند ثانیه فرصت داری لباسهات رو عوض کنی و با ماشین خودت رو به کشتی برسونی.
با پیدایش چند فرضیهی کوتاه در ذهنش نمیدانست که ابتدا باید در پی محموله باشد یا بدون فکر کردن به محمولهی نام برده شده، طبق گفته ی آن مقوا عمل کند؛ اما در نهایت با گمان اینکه محموله هنوز در ماشین قرار دارد و همراه با او به کشتی وارد خواهد شد، بیهدر رفتِ زمان سوار ماشین شد و لباسهایش را با دست کت شلوارِ مشکی درون ماشین تعویض کرد. در همین حین با به صدا درآمدن زنگ هشدار ساعت نقرهایِ برندی که به تازگی آن را به دستش بسته بود و نشان از تمام شدن وقتش میداد، به خودش آمده و سوییچ را در درگاهش چرخاند، صدای استارت پی در پی و روشن نشدن ماشین او را عصبی و بیتاب کرده بود، چند نفس عمیق کشیده و با آرام کردن اعصابش دوباره برای روشن کردن ماشین اقدام کرد. یک بار، دو بار، سه بار اما انگار تلاشهایش بیفایده بود.
دست مشت شدهاش را با حرص بر روی فرمان کوبید، نگاهش را در فضای تاریک ماشین که با هالههای کمرنگ نور کمی روشن گشته بود، به دنبال راهحلی چرخاند.