دانلود رمان سرنوشت من برای اندروید
این از روی علاقست . چه خوب که براشون مهم بودم . عمو هم منا به آغوش گرفت .چشم هام دوباره پراز اشک شده بود . بعداز احوالپرسی با بچه های عمو و عمه ، دوباره سرجای قبلیم نشستم. پسر چندماهه میترا توی بغلش بود . فرزند چه واژه قشنگی . چیزی که هیچ وقت حسش نکردم .حالت تهوع بهم دست داده بود و… .
احساس خفگی داشتم . ازجا بلند شدم . همه چشم ها به طرفم چرخید . لبخند تصنعی زدم و گفتم : خانم جون اتاق منا که به کسی ندادین؟ چهره خانم جون شاد شد و با لبخند گفت : نه قربونت برم دست نخورده ی دست نخوردست . همون طبقه بالا ._ : خدا نکنه . پس با اجازه همه من میرم اتاقم . یه کم سردرد دارم و حالم خوب نیست .مامان با رنگ پریده گفت : چیزی شده الهه ؟ میخوای بریم دکتر ؟_ : نه مامان ،یه کم استراحت کنم خوب میشم . فکر کنم به خاطر خستگی راهه .این بار بابا گفت : آره دخترم برو استراحت کن ایشاا… خوب میشی .سری تکان دادم و به ایوون برگشتم . از روی ایوون پله به طرف پشت بام داشت . با احتیاط از اونا بالا رفتم . دیوارای بام بلند تر شده بود . سقف شیروانی طرح سفال !تسیننمتارطاخِمابهیبشاجنیا.دوبهدشهدزمابیورهبروی پشت بام یه اتاق ۵۱متری وجود داشت . با اینکه بقیه بچه های فامیل مخالف بودن ولی من اون رو به زور تصاحب کردم . نمیدونم من اینجوری فکر می کردم یا واقعا همین طور بود
فاطمه جان قلمت خیلی خوبه و تونستی رمان محشر و جالبی به عمل بیاری موفق باشی انشاالله
نگارش و لحن رمان جالب بود، تا بحال چنین رمانی نخونده بودم!
قشنگ بود رمان، قلمتون سبز