دانلود رمان تخیلی سفاک آمر از مهدیه داوودی به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
شاید مرا دیده باشی، برای مثال من همان کسی هستم که در یک روز گرم تابستانی از کنارت عبور کردم، تو اما توجهای نکردی.
نه تنها تو را دیدم، بلکه قطره به قطرهی خون در رگهایت را، صدای نفسهایت را، پمپاژ خون از قلبت را به راحتی حس کردم و تو چه بیتفاوت از کنارم گذشتی. در حالیکه من توان گرفتن جانت را هم داشتم. باورها و دید من و تو به همهچیز متفاوت است؛ چون زندگیهای متفاوتی نیز داریم، بگزار آرام برایت زمزمه کنم، من یک… .
بدتر از درد پایم قلبم بود که فشرده میشد، با این که خودم را به بیخیالی زده بودم اما هنوز هم نتوانسته بودم از دست دادم دلارام را باور کنم.
دیگر نمیتوانستم آیدا را هم به لیست افرادی که از دست داده بودم اضافه کنم.
دستم را بر دور مچ دستانش محکم کردم.
صدای لرزانش در گوشم پیچید:
– دارم لیز میخورم کیا، نذار بیوفتم.
سرم را به دو طرف تکان دادم. این اجازه را به او نمیدادم. زانوهایم را بر زمین فشردم و همزمان با بلند شدنم آیدا را بالا کشیدم.
صدای حرف ها و پچ-پچهای نگران بچهها به گوشم میرسید اما سعی میکردم آنها را نادیده بگیرم.
صدای بهمن بلند شد:
– رییس مطمئنی کمک نمیخوای؟
نمیتوانستم این ریسک بزرگ را قبول کنم. پل زیر وزن ما دو نفر به لرزه افتاده بود. اگر نفر سومی هم اضافه میشد، مطمئن نبودم که دوام میآورد یا نه.
نیم تنه آیدا از شکاف تخته گذشته بود و آرنج هایش را به تختهها تکیه داده بود و سعی میکرد خودش را بیشتر بالا بکشد.
یکی از دستانم را از بین دستانش بیرون کشیدم و بر دور بدنش قلاب کردم.
دیگر کافی بود، این لج بازیها که فقط کارمان را سختتر میکرد.
با بالا کشیدن کامل آیدا، سرم را به سمت بهمن چرخاندم.
لبخند بزرگی که بر روی لبهایش نشانده بود عجیب عصبیام میکرد.
بدون حرف اضافهای با سرعتی که داشتم خودم و آیدا را به آن سمت پل رساندم.
نگاهم را به افراد دوختم و با دست علامت دادم تا یک به یک به این سمت بیایند.
آیدا را بر روی زمین گذاشتم که صدایش بالا رفت:
– نمیتونستی همون اول این کار رو بکنی قبل از این که من زخمی بشم؟
لبخندی به این حماقتش زدم:
– باید از محکم بودن پل مطمئن میشدم، من نمیتونم روی جون افرادم ریسک کنم، حتی اگه یکیشون تو باشی.
سرش را با شتاب بالا گرفت و نگاه کنجکاوش را به چشمانم دوخت. لب گشود تا حرفی بزند که با ایستادن بهمن در کنارمان سکوت را ترجیح داد.
من هم به این سکوت بیشتر نیاز داشتم.
صدای بهمن به گوشم رسید:
– اگه برای نجات دلارام هم به موقع میرسید شاید الان اون هم تو آغوش من به سلامت به این سمت میرسید.
منظورش را نمیفهمیدم، داشت دیر رسیدنم را به من گوشزد میکرد؟ منظورش چه بود.
سوالی اما خشمگین نگاهش کردم که دستانش را بالا گرفت:
– منظور خاصی نداشتم، فقط یهو یاد دلارام افتادم.
دست مشت شدهام را بالا بردم که قدمی عقب پرید:
– بیخیال کیا، باور کن این حرف رو عمدی نگفتم.
ترس نشسته در چشمانش خشمم را کم نمیکرد، بلکه یادآور آن بود که بار دیگر کنترلم را از دست داده بودم.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
خیلی توصیفات خوبی داشت😍
بالاخره یک رمان خون آشامیه جدید اومد مرسی ازتون
اگه رمان فانتزی دوست دارین مهدیه جان عزیز خوندن داره.
رمانش واقعااا محشره..
قلمش عالی بود😍
https://www.namasha.com/v/RlNCNqXp
کلیپ این رمان زیبا
رمان واقعا فوق العادهایه
مرسی از نظراتتون😍😍😍😍