دانلود رمان عاشقانه خلاصه: برایِ با فرزین بودن سختی های زیادی کشیدم. اینکه پدرم راضی شود، نامادریم چوب لایِ چرخش نگذارد؛ ولی رفتنش زخم بدی روی دلم گذاشت. هنوز هم نمی توانستم باور کنم فرزین رفته و این مردی که برای حفظ آبرو به جایش مرا عقد کرد، برادرش باشد!
برشی از رمان: داد زدم: _ چیکار کردی دیوونه!! ژیار به من و سپس، فرهاد نگاه کرد. دستان فرهاد که دور کمر او بود، شل شده و روی زمین افتاد. آره!! حدسم درست بود، بهش چاقو زده بود. چشمهایم اشکبار شد و گریه کنان فریاد زدم: _ عوضی! *** دستی روی دامنم کشیدم و پلک باز کردم. سر و گردنم، مثل چوب، خشک و بی رمق شده بود. تکانی به خودم دادم و آخی گفتم. ایکاش همه اتفاقات تلخ روز قبل، کابوس بود. کاش هنوز کنج خونه بابم بودم و این همه اتفاق نمی افتاد. توی سالن انتظار بیمارستان بودم و گهگداری، پرسنل بیمارستان و همراهان بیماری که آنجا بودند؛ از آنجا تردد می کردند و دیدن من در لباس عروس خونی، توجه شان را جلب می کرد. گوشی موبایلم برای بار هزارم زنگ خورد. نگاهی به آن انداختم. شماره پدر بود. فعلاً که از شب قبل تا حالا این جرات را به خودم داده بودم، هیچ تلفنی جواب ندهم و مسئله چاقو خوردن فرهاد را قایم کنم. ژیار که پا به فرار گذاشت، خودم فرهاد را به بیمارستانی در شهر رساندم. خداراشکر یک ضربه بیشتر بهش وارد نکرده بود و بعد از عمل جراحی اش، دکتر حالش را نوید بخش اعلام کرد. از جایم بلند شدم و گوشه دامنم را گرفتم تا راحت تر بتوانم راه بروم. پچ پچ پرسنل بیمارستان در ایستگاه پرستاری شروع شد. بی گمان داشتند راجع من حرف می زدند. سوژه خوبی برایشان بودیم که امروز را با آن به سر ببرند. هنوز به انتهای سالن نرسیده بودم که صدایی از پشت مرا در جایم، متوقف کرد: _ خانم صوفی؟ ایستادم و به او که یک قدم با من فاصله داشت، نگریستم. مرد جوانی که پرونده ای بدست داشت. _روز بخیر خانوم…سرگرد رضایی هستم، برای تکمیل پرونده اومدم سراغتون. کلاه لباس عروسم را کمی جلو کشیدم و ناتوان و خسته لب باز کردم. _ بفرمایید… -شوهرتون فرهاد صوفی ضربه ی چاقو خوردن…ضارب رو یادتون هست؟ به ماموری که لباس شخصی به تن داشت، لحظه ای نگریستم. تازه یادم افتاد، باید فرهاد را جایِ فرزین قرار بدهم….اما با در دست داشتن شناسنامه فرهاد و کارت شناسایی اش که مال خودش بود، کاری نمی شد انجام داد. آرام لب گشودم: _ بله چاقو به پهلوش خورده؛ ولی خداروشکر عمیق نیست. _ خداروشکر که حالشون مساعده؛ ولی به هر حال اگه طرف رو دیدید و می شناسید، یا شکایتی دارید، که ضمیمه پرونده بشه، اگه نه که… نگاهم کرد. قلبم داشت ریش ریش می شد. باید چکار کنم؟ آوردن اسم ژیار و دستگیری اش؛ آبرویمان را در روستا می برد. ژیار که غریبه نبود! با این وضع قضیه فرهاد و فرزین هم لو می رفت…
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.