دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

4.5/5 - (48 امتیاز)

دانلود رمان عمارت مه آلود از ریحانه اسماعیلی به صورت PDF رایگان

دانلود رمان عمارت مه آلود از ریحانه اسماعیلی به صورت PDF رایگان

دانلود رمان عمارت مه آلود از ریحانه اسماعیلی به صورت PDF رایگان

نام رمان: عمارت مه آلود

نام نویسنده: ریحانه اسماعیلی 

ژانر رمان: عاشقانه_تراژدی

خلاصه: سرهای نهفته گذشته‌اش در لایه‌هایی از یک عمارت در حال خاک خوردن هستند، رازهایی که سال‌ها کسی برای بازگو کردنش زبان نگشود. چه شد که به یک باره نسیم به هر سو که دویید باز هم  مسیرش شد راه عمارتی مه آلود… سرنوشت چه کرد که نقطه شروع تلخی‌ها‌یش همه  مقصدی جز آن عمارت نداشتند؟!

دانلود رمان عمارت مه آلود از ریحانه اسماعیلی به صورت PDF رایگان

قسمتی از رمان عمارت مه آلود برای مطالعه و دانلود:

پشت درخت‌ها ایستاده بودم تا اگر کسی خواست  این‌طرف‌ها بیاد، سریع به نفیسه خبر بدم. تند- تند همه اطرافم رو نگاه می‌کردم  سربرگردوندم که نفیسه و علی رو با لب خندون دیدم با لبخند اون‌ها چهره من هم طرح خنده گرفت؛ ولی یک آن ترسیدم، از این‌که این عشق میان نفیسه خواهر بزرگ‌ترم و علی پسر همسایه‌مون ناکام بمونه. از این‌که کسی بیاد و تو این قرار‌های   یواشکی مچ‌شون رو بگیره، از این‌که حاج بابا نذاره این وصلت سر بگیره. علی هم از همین‌ها می‌ترسید، ازحاج بابا می‌ترسید که پا جلو نمی‌ذاشت و سردرگم بود.

 بهتر بود علی یکم بخاطر عشق‌شون هم که شده پا جلو می‌ذاشت. شاید بعداً   فرصت این قرارها به وجود نمی‌اومد.  کسی از فرداش خبر نداره!
توی فکر بودم که با‌ صدای نفیسه که صدام می‌زد برگشتم.

– نسیم- نسیم کجایی تو؟!
– این‌جام آبجی،  نفیسه جان من این‌جا هستم.
با شنیدن صدای من  سرچرخوند تا من رو پیدا کنه. دامن قرمز و سنتی‌اش رو بالاتر گرفت و اومد  طرف‌م، با علی خداحافظی گرمی  کرد.

   با هم به سمت زمین راه افتادیم.

صداش زدم که  نگاهم کرد.

– چرا به علی   نمی‌گی بیاد خواستگاری؟

لبخندش محو شد.  چشم‌هاش   رنگ غم گرفت و گفت:

– مگه تو نمی‌دونی حاج بابا از علی و باباش متنفره بخاطر یک کینه قدیمی با پدرش سر شراکت اون مغازه ته ده و این‌جور چیزها دیگه،  بعد علی بیاد خواستگاری من همین قرار یواشکی هم می‌تونم داشته باشم؟ حاج بابا بفهمه روزگارم سیاهه نسیم.
– آخه تا کی بلاخره شما که  باید به هم برسین.

  – نمی‌دونم نسیم، نمی‌دونم.
ما به  بهونه کمی هوا خوری از کار در می‌رفتیم؛   اما به دیدن علی با نفیسه می‌اومدیم.
حاج بابا سر زمین بود و قطعاً منتظر ما  بود پس زود این‌جا باید می‌رفتیم.

با نفیسه دویدیم.  نفس- نفس زنان رسیدیم و سر زمین رفتیم.
سر زمین با نفیسه شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم که حاج بابا گفت:
– دخترها می‌دمتون گرگ‌های شب بخورنتون‌ها،  یکم هم کارکنین.
لحن‌ش رو می‌شناختم زبون تند و تیزی نداشت و همه چیز رو با شوخی می‌گفت، زندگی خوبی داشتیم.
غروب شد و کم- کم خورشید از زمینه‌ی آسمون محو می‌شد.

از  خستگی زیاد با حاج بابا  سمت خونه راه افتادیم. حاج بابا پدربزرگ ما بود و مادربزرگ‌مون ده سال پیش فوت شده بود. پدربزرگ خیلی قلب مهربونی داشت؛  اما در ظاهر خشک بود.
مادرم هم سر زاییدن من فوت شده بود و پدرم هم بعدها براثر تصادف مرد.
تنها من بودم و نفیسه و    حاج بابا که پدربزرگ‌ پدری ما بود.
رسیدیم‌ دم خونه که همون لحظه یکی از اهالی روستا اومد سمت‌مون، دستی به ریش‌های پری که تک و توک مخلوطی از تارهای سفید بود کشید و با احترام گفت:

– سلام حاج بابا.

حاج بابا هم   جوابش رو داد  که ادامه داد:

– فردا شب عروسی دخترم هست شما به عنوان بزرگ‌تر ما،  خوشحال می‌شم بیاید.

حاج بابا نگاهی به من و نفیسه انداخت و بدون معطلی گفت:

– من میام جواد جان مبارک باشه خوشبخت بشن ان‌شاءلله.

شونه‌ای بالا انداختیم و بی‌حوصله وارد خونه شدیم. با نفیسه داخل اتاق  رفتیم، هیچ‌کدوممون گرسنمون نبود،  ترجیح دادیم بخوابیم که فردا زودتر به سرزمین بریم تا به عروسی هم برسیم.

تنها چیزی که  تمام وجودم طلبش می‌کرد خواب بود و خواب.

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان محنت دیدگان | Qazal کاربر انجمن نودهشتیا

 

عرق روی پیشونی‌ام رو با دست راستم پاک کردم. امروز خیلی خسته شدم فشار زیادی رومون بود،  بخاطر این‌که می‌خواستیم کارهامون رو زود انجام بدیم تا به عروسی بریم. با امید به حاج بابا نگاه کرد، منظورم رو فهمید و گفت:
– بچه‌ها دیگه دیر شده بهتره برگردیم خونه تا آماده بشیم.

نفیسه با کلافگی  گوشه روسریش رو کشید و نا‌امید به  تیکه بزرگ پاره‌ شده‌اش نگاه کرد. خندیدم و گفتم:

– تو با شاخه درخت هم مشکل داری خواهر من؟ خوب آروم هم می‌تونستی جداش کنی دیگه.

با نگاه بدی داشت به شاخه نگاه می‌کرد، انگار براش مهم نبود اون فقط یک شاخه‌ هست و خودش باید موقع رد شدن حواسش رو جمع کنه، فقط می‌دونست باید تو دلش اون شاخه بدبخت رو به فحش بکشه.

سیب سرخی  که توی دستم بود رو سمت‌ش پرت کردم که محکم خورد وسط پیشونیش و  تا من رو به رگبار نبسته دویدم پیش حاج بابا با چشم‌هاش  برام خط و نشون کشید،  بخاطر احترامی که نسبت به حاج بابا داشتیم جلوی اون نمی‌تونست کاری کنه.

توی راه به زور پاهام رو می‌کشیدم، کف پاهام درد می‌کرد از بس که امروز کار کرده بودم و راه رفته بودم.
حاج بابا که متوجه حالم شد گفت:
– یادم بنداز قبل از این که بریم کرمی که از داروخانه شهر گرفتم بدم تا کف پاهات رو مالش بدی  خوب بشه.
لبخندی بهش زدم و وارد خونه شدیم اول از همه نفیسه شام رو برامون حاضر کرد.  حاج بابا به من گفت:
– ما جایی که داریم می‌ریم عروسی نیست و یک عقد ساده است و شام نمی‌دن.
من خیلی تعجب کردم!  ندیده بودم  از اهالی وقتی می‌خواد حتی یک عقد کوچیک بگیره شام یا ناهار نده.
حاج بابا در آرامش خورد؛ اما من و نفیسه که شوق عروسی رفتن داشتیم هول هولکی،   اصلاً نفهمیدیم چی خوردیم.
حاج بابا گفت:
–  مثل این‌که عروسی کوچیکی گرفتن من از قضیه عروسی این‌ها باخبرم نمی‌خواد لباس‌های پرزرق و برق بپوشید. صداش رو هم در نیارید سعی کنید پیش کسی نگید که ما داریم می‌ریم عروسی.
حرف‌های حاج بابا برامون عجیب می‌آمد من به نفیسه نگاه کردم که اون‌هم شونه‌ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد.

 جلوی آینه ایستادم،  لباسی که صورتی رنگ بود و نرگس‌ جون همسایمون برام دوخته بود رو خیلی دوست داشتم رو   پوشیده بودم و با دیدنش ذوق کردم!   مثل همین لباس رو نفیسه هم داره که رنگش لیمویی  هست.
بعد از روغن مالی پاهام از خونه بیرون زدیم.
حاج بابا  می‌گفت:

– اگر از جلوی مردم بریم قطعاً میفهمن که ما داریم میریم  عروسی پس باید از جاهای خلوت بریم.
هنوز هم دلیل این کارها رو نمی‌دونستم.
نمی‌دونستم چرا نباید کسی بفهمه که ما داریم میریم عروسی؟  برام خیلی عجیب بود!
رسیدیم دم در خونه آقا جواد نه سری و نه صدایی حتی در خونه‌شون هم بسته بود.
هیچ‌وقت توی عمرم همچین عروسی ندیده بودم. در خونه‌شون رو زدیم،  یک پسر بچه در رو برامون باز کرد.
اول حاج بابا وارد شد و بعد هم من و نفیسه داخل شدیم.

سعی می‌کردیم همه جا رو سرک بکشیم مهمون بود؛  اما کم بود.
نمی‌دونم  چه عروسی هست که تو ده گرفتن. همه جا ساکت چرا کسی نبود معمولاً عروسی‌ها از صبح زود شروع می‌شد،  دو روز قبل و دو روز بعدش هم مراسم بود؛  اما این وقت شب بدون سر و صدا فقط با چند نفر مهمون اصلاً شک کردم که ما به عروسی اومدیم.  داخل حیاط که شدیم من و نفیسه سریع به قسمت زنونه رفتیم.  فقط چند نفر آرام و بدون سر و صدا نشسته بودند و با لبخند با هم دیگه گفت و گو می‌کردن. خانومانه به همشون سلام دادیم
و ما هم مثل اون‌ها آروم نشستیم.
نفیسه کنار گوشم گفت:
– عروس و داماد کجان؟ جشن کو،  عروسی کو؟
شونه‌ای بالا انداختم.

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان سیب خونین3 با فرمت پی دی اف به صورت رایگان
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: عمارت مه آلود
  • ژانر: عاشقانه_تراژدی
  • نویسنده: ریحانه اسماعیلی
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: Pegah11z
  • تعداد صفحات: 382
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://98iiia.ir/?p=3177
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • حق گو
    18 فوریه 2023 | 08:18

    یکی از ویراستارانش بودم و خوندم ارزش خوندن دارن قشنگه

  • V
    19 جولای 2023 | 15:21

    خیلی رمان خوبیه آدم و به شدت جذب می‌کنه????

  • رمان‌خوان
    15 آگوست 2023 | 21:49

    خیلی دوسش داشتم عالیه این رمان????

  • رمان‌خوان
    15 آگوست 2023 | 21:50

    خیلی دوسش داشتم عالیه این رمان????

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
  • adminاحتمالا مشکل از اینترنتتون هست با شماره 09904677308 داخل تلگرام ارتباط بگیرید بر...
  • تیناسلام هزینه رو پرداخت کردم ولی میگه دسترسی به این سایت امکان پذیر نیست...
  • adminیکم صیور باش عزیزدلم وی پی ان وصل نمیشد شما علاوه بر تلگرام ایتا و واتساپ بنده ت...
  • زهراسلام من دیروز به خانم اکبریان پیام دادم که رمان رو می خوام بخرم بعد پیام دادند ک...
  • adminسلام با شماره 09904677308 داخل تلگرام ارتباط بگیرید...
  • صحراسلام من رمان رو خریدم ولی فایلی دریافت نکردم سایت خراب یا باز نمیشه؟؟!یعنی چیی؟؟...
  • دانلود رمان سرخی لب های یار,رمان سرخی لب های یار,سرخی لب های یار رمان,سرخی لب های یار[…] دانلود رمان رئیس همه مجنون تو به صورت pdf از محیا داوودی […]...
  • ناشناسشوگر ددی بود بدم اومد بشنید اوج خوشبختی ، یا دلمو برگردون رو بخونید...
  • مهشیدخیلی رمانه عالیه مخصوصا وقتی تو رمان طالعه دریا ادامش بود دیکه اینجور رمانا کمه...
  • Mariبسیار بسیار قلم قوی دارید...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.