لپ های ملودی سرخ شده بود و این یعنی داشت از خجالت آب میشد. با دستش به مغازه لباس… اشاره کرد و علیسام تازه دوهزاری اش افتاد، پس کارت اعتباری اش را به سمتش گرفت و رمز را گفت که ملودی سریع از دستش گرفت و جیم زد.
علیسام خنده ای کرد و روی صندلی نشست. این دختر خوب توانسته بود بدون هیچ کار خاصی لبخند را به لبان علیسام هدیه دهد؛ بعد بیست دقیقه ملودی از آن مغازه خارج شد.
– میتونیم بریم دیگه، خریدهام تموم شد.
از جایش بلند شد و سوار ماشین شدند و علیسام به سمت خونه راند.
ملودی مانتو و شال مشکی که خریده بود را به تن کرد. به سمت لوازم آرایش دست برد تا کمی خودش را آراسته کند، اما بیخیال شد و از اتاقی که علیسام و فربد به او داده بودند، خارج شد که چشمش به علیسام افتاد.
علیسام هم تیپ تماماً مشکی زده بود که به شدت او را جذاب کرده بود. به قول فربد رنگهای تیره علیسام را به شدت خاص و دخترکش میکند.
سوار ماشین شدند و سکوت بینشان با آهنگی آرام شکسته شده بود.
– کِی میرسیم؟
صدای خسته ملودی بود که به گوش علیسام رسید.
عینک دودی روی چشمانش را که او را به شدت جذاب کرده بود را برداشت و گفت:
– حدودا چهل دقیقه دیگه.
ملودی سری تکان داد و چشمانش را تا رسیدن به نیشابور بست. با صدای علیسام که گفت رسیدیم، چشمانش را باز کرد؛ هر دو از ماشین پیاده شدند.
صدای صوت قرآن و بوی اسپند و گلاب مشام ملودی را پر کرد.
علیسام به سمت فربد که کنارش دو مرد دیگر هم ایستاده بودن رفت و فربد را که به شدت قیافه ژولیده و آشفتهای داشت، بغل کرد که فربد شروع به گریه کرد و محکم علیسام را به خودش فشار داد و کنار گوشش از بی کس شدنش گفت و علیسام تنها کاری که میتوانست انجام دهد تا او را تسکین دهد، دلداری دادنش بود.
ملودی معذب ایستاده بود تا وقتی که علیسام از بغل فربد خارج شد و به آن دو مرد دیگر تسلیت گفت. ملودی هم به تقلید از علیسام به فربد تسلیت گفت که تشکر آرامی کرد.
وارد خانه روستایی که متشکل از یک حیاط بزرگ با درخت های میوه و یک خانه ویلایی که در وسط آن همه دار و درخت قرار داشت، شدند.
– برو سمت خانم ها، تا نیم ساعت دیگه تعذیه تموم میشه، اون موقع کنار اون درخت بیا.
ملودی به درختی که با دستش اشاره کرد بود، نگاهی انداخت و سرش را تکان داد.
دستهٔ کیف مشکی رنگش را فشرد و وارد خانه شد. خانه بزرگی که با فرش های قدیمی و پشتی های قرمز رنگ تزیین شده بود. روی دیوار، تابلو فرشی که عکس آهو را داشت، خودنمایی میکرد و تنها تزئینی آن خانه محسوب میشد.
تلوزیون قدیمی با روکش قرمز رنگی در بالای خانه روی میز تلوزیون چوبی قرار داشت و داخل میز تلوزیون قاب عکس بچه هایی قرار داشت که ملودی آن ها را نمیشناخت. آشپزخانه در سمت راست خانه قرار داشت که اُپن نبود و داخل آشپزخانه دیده نمیشد و سمت چپ هم چندین در قرار داشت که به احتمال زیاد اتاق خواب بود. ملودی به اولین جای خالی برای نشستن حرکت کرد و کنار دو زن چادری که رویشان را پوشانده بودند و گریه میکرد، نشست.
جیغ و دادهای دو زن که پدرشان رو میخواستند، باعث شد بفهمد که آنها عمههای فربد هستند.
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
محشر بود