دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

4.8/5 - (9 امتیاز)

دانلود رمان مدار جبر از اسماء نادری به صورت PDF رایگان

دانلود رمان مدار جبر از اسماء نادری به صورت PDF رایگان

دانلود رمان مدار جبر از اسماء نادری به صورت PDF رایگان

نام رمان: مدار جبر

نام نویسنده: اسماء نادری

ژانر رمان: تراژدی_عاشقانه، دانلود رمان تراژدی_عاشقانه، دانلود مدار جبر

خلاصه رمان: می‌دانی؟ صبور که باشی بی‌حد و حساب لبخند بند لبانت می‌شود، شاید این لبخند در نگاه اول بر چشمانش معنی این را دهد: «زدی، رفتی، خوردم، ماندم. گفتی، شنیدم و زخم خوردم و شب‌ها اشک ریختم. همه فدای سرم، فدای سرم که با چنین آدمی سر کردم؛  اما یادت باشد که منِ صبور زخم‌هایم را شمرده‌ام و به اندازه تک‌-تک‌شان منحنی زیبایی روی لبانم کشیده‌ام. به اندازه فراموش نشدن‌هایم شب‌ها اشک ریختم، این را نیز  فراموش نکن صبوری‌ام دیگر رو به پایان است، خاطراتت را  فراموش کردم،  گویی تو هیچ زمان نبودی.

دانلود رمان مدار جبر از اسماء نادری به صورت PDF رایگان

قسمتی از رمان مدار جبر برای مطالعه و دانلود:

“الهام”

سپهر قدمی به سمتم برداشت، دادی زدم و قدمی به عقب رفتم،  او نیز قدمی به جلو آمد، با پاهای لرزانم دوباره   قدمی به   عقب برداشتم  که پشتم به چیزی برخورد کرد، دیوار بود، دیگر راه فراری نداشتم، با ترس به چهره‌ی خبیثش نگاهی انداختم، لبخندش  که خباثت چهره‌اش را بیشتر به رخ می‌کشید  پررنگ تر شد، به سمتم آمد و قهقهه‌ای شیطانی زد،  و دوباره قدمی به مقابلش برداشت، می‌خواستم داد بزنم ولی گویی تارهای صوتی‌ام از کار افتاده بودند، چون هیچ صدایی از حنجره‌ام خارج نمی‌شد، با ترس به چشمانش خیره شدم، چشمانش برقی زدند، دندان‌هایش را که شبیه به تیغِ تیز و براقی  شده بود را در گردنم فرو کرد و خرخره‌ام را جوید. دادی زدم و از خواب پریدم، نفس- نفس می‌زدم، قطره‌های عرق از سر و صورتم پایین می‌آمدند و بر پتوی سورمه‌ای رنگم فرود می‌آمدند، صدای نگران سحر را در گوش‌هایم پیچید:

– الهام جان، نگران نباش، بازهم کابوس دیدی، (به لیوان آب در دستش اشاره‌ای کرد) بیا آب بخور.
لیوان آب را برداشتم و یک نفس سر کشیدم، دمی عمیق گرفتم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم. سحر را دیدم که‌‌‌‌ با نگرانی به من چشم دوخته بود، به تخت دوطبقه‌ای که روبه‌روی تخت دو طبقه‌ی من و سحر بود نگاهی انداختم، آرام در طبقه‌ی بالای تخت با بهت به من زل زده بود و معلوم بود که در خواب و بیداری به سر می‌برد. نگاهی به مریم که طبقه‌ی پایین خوابیده بود انداختم، هزیان می‌گفت و لرزشش از این فاصله معلوم بود و همه‌ی این‌ها وخامت حالش را بی‌داد می‌کرد. رو به سحر کردم.
– برو نگاه کن مریم چشه؟
چشمان قهوه‌ای رنگش را در حدقه چرخاند و با بی‌خیالی  گفت:
– شما هم امشب یک چیزیتون می‌شه ها!
اما تا چشمش به مریمی که در تختش می‌لرزید و هزیان می‌گفت افتاد، بی‌خیالی‌اش پر کشید و جایش را با نگرانی عوض کرد. یک دفعه از جایش بلند شد و به سمت مریم پا تند کرد.  دستی به پیشانی خیس مریم کشید.
– تا دیشب که حالش خوب بود! یک دفعه دیگه چی‌شد؟ چقدر هم می‌لرزه، باید ببریمش بیمارستان!
نگاهی به آرام که هنوز در بهت بود کرد، پوفی سر داد.
– الی، زود آماده شو ببریمش بیمارستان، یک زنگ هم به تاکسی تلفنی بزن.
سری تکان دادم و به سمت جا لباسی گوشه‌ی اتاق رفتم، پالتوی شکلاتی رنگم را برداشتم و به تن کردم، شالم را سر کردم و شال گردنم را دور گردنم انداختم. با تاکسی تلفنی تماس گرفتم و آدرس را دادم. سحر هم آرام را بیدار کرده و آماده شده بود، مریم با کمک آرام آماده شد. با کمک من و سحر از جا بلند شد و هر سه  از اتاق خارج شدیم، آرام هم در اتاق ماند. خانم محبی، مسئول خواب‌گاه همان‌طور که چرت می‌زد صدای پایمان را شنید، سرش را از روی دستانش برداشت و با عینک‌های ته استکانیَش نگاهی به ما انداخت.
– زینالی، مقدم، بایستید ببینم، این وقت شب کجا می‌رین؟
قبل از این که لب به حرف زدن باز کنم که سحر  گفت:
– خانوم محبی، می‌بینید که شجاعی حالش خوب نیست، داریم می‌بریمش بیمارستان.
نگاهی به مریم که از تب می‌لرزید و هذیان می‌گفت انداخت.
– فقط سریع برگردید، در ضمن من رو بی‌خبر نزارید.
– چشم، با اجازه.
خانم محبی سری تکان داد.
– خدانگهدارتون.
چشمم به ماشین زرد رنگ تاکسی که جلوی در خواب‌گاه توقف کرده بود افتاد، به مریم کمک کردیم روی صندلی بنشیند و ما هم سوار شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.بعد از ده دقیقه به بیمارستان رسیدیم، مریم را به بخش اورژانس منتقل کردند. صدای تلفن همراهم بلند شد  آن را از کیف خارج کردم، اسم آرام روی تلفنم نمایان شد. دکمه‌ی پاسخ را لمس کردم.
– جانم آرام.

آرام، همان‌طور که گریه می‌کرد، نالید:
– حال مریم چطوره؟
نگاهی به تختی که مریم روی آن خوابیده بود انداختم، پرستار داشت سِرمی به مریم وصل می کرد، سحر هم با پرستار صحبت می‌کرد.
– حالش بهتره، دارن بهش سِرم وصل می‌کنند، به خانم محبی هم خبر بده. نگران نباشید، پرستار گفت فردا مرخص می‌شه.
– باشه، کی میای؟
– الان میام خواب‌گاه، فکر کنم سحر شب پیش مریم بمونه.
– پس منتظرتم الهام، خداحافظ.

پیشنهاد نودهشتیا:

رمان مانگ گولان | سارایی کاربر انجمن نودهشتیا

رمان جامعه ستیز | پروا کاربر انجمن نودهشتیا

تلفن همراهم را قطع کردم، زیر لب گفتم: «خدا به خیر بگذرونه.»

به سمت مریم و سحر رفتم، مریم چشمانش را باز کرده بود و با صدای گرفته‌ای که گواه از سرما خوردگیش می‌داد با سحر صحبت می‌کرد. تا چشمش به من افتاد لبخند کم‌جانی زد و سلام کرد.

– خوبی مریم جان؟

– بله بهترم، فقط یکم سرم درد می‌کنه.

پرستار که مشغول چک کردن سِرم مریم بود گفت:

– این طبیعیه عزیزم، چند روز بگذره خوب می‌شی؛    فقط باید مایعات زیاد مصرف کنی. فردا مرخص می‌شی.

سحر همان‌طور که به تلفن همراهش نگاه می‌کرد گفت:

– الهام جان    تو برو خواب‌گاه، من شب پیشش می‌مونم، درضمن به استاد طاهری هم بگو غیبت‌مون موجه هست.

– باشه، پس هر وقت می‌خواستن مرخصش کنن خبرم کن!

 تا خواب‌گاه پیاده فقط ده    دقیقه راه بود. به ساعت نقره‌ای رنگم نگاهی انداختم تازه ساعت شش صبح بود، سر راه نان تازه خریدم و ده    دقیقه بعد به خوابگاه رسیدم خانم محبی با لیوان چای روی صندلی نشسته بود و به رادیو گوش می‌داد تا نگاهش به من افتاد بلافاصله  از جا بلند شد.

– سلام مقدم، حال شجاعی بهتر شد؟ کی مرخص میشه؟ پس زینالی کجاست؟ کدوم بیمارستان رفتین؟

عادت داشت همه را به نام خانوادگی صدا می‌زد  از هول بودنش خنده‌ام گرفت؛ اما سریع خنده‌ام را خوردم و جواب دادم:

– بله حال شجاعی بهتره، فردا هم مرخص می‌شه، زینالی هم پیشش مونده،    بیمارستان نزدیک خوابگاه رفتیم. سوالی نیست؟ اجازه هست برم؟

پشت چشمی نازک کرد و با لحن همیشگی‌اش گفت:

– برو به کارِت برس.

با اجازه‌ای گفتم و به سمت اتاقمان حرکت کردم.  در اتاق را باز کردم و داخل شدم، آرام کتابی در دست داشت و غرق در خواندنش بود.    تا چشمش به من افتاد سرش را از کتاب بیرون آورد، کتاب را روی تخت رها کرد و با سرعت به طرفم آمد، دستانم را در دستان سردش گرفت و  با لحنی نگران گفت:

– حال مریم بهتر شد؟

کیفم را با بی‌حالی روی موکت‌های نارنجی رنگ و رو رفته‌ی اتاق انداختم و نان‌ها را روی میز گذاشتم.

– بهتر شده، تا فردا مرخص می‌شه.

دستم را رها کرد و نفس راحتی کشید.

– خداروشکر، الهام!

همان‌طور که پالتویم را از تنم بیرون می‌آوردم  گفتم:

– جانم.

– مامانِ مریم از شیراز زنگ زد.

– چی گفت؟

– گفت بابای مریم سکته کرده، می‌خواست به مریم خبر بده که چند روزی بره شیراز، منم گفتم مریم یک خورده مریض شده بردنش بیمارستان، نگرانش نکردم گفتم یک سرما خوردگی ساده بوده.

شال‌گردنم را روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و گفتم:

– خوب کردی، وقتی مریم مرخص شد بهش خبر می‌دیم.

سری تکان داد و طره‌ای از موهای قهوه‌ای رنگش را که جلوی دیدش را گرفته بود، پشت گوشش انداخت و با لحنی مضطرب گفت:

– الهام    ساعت هشت کلاس داریم ها!

– اوهوم، سحر گفت دلیل غیبت‌شون رو به استاد بگیم.

من و آرام مشغول آماده کردن صبحانه شدیم، بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن سفره، دوش مختصری گرفتم و مانتو و مقنعه‌ی خاکستری رنگ و شلوار لی یخی‌ام را پوشیدم، هوا بسیار سرد بود.    پالتو و شال گردنم را به تن کردم، کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.    به ساعت روی دیوار راهرو نگاهی انداختم، هفت  و سی دقیقه   شده بود، آرام را صدا زدم:

– آرام- آرام، تو کجا موندی دختر؟

همان‌طور که کفش‌هایش را می‌پوشید گفت:

– الان میام.

ماندانا، دختری که در اتاق روبه‌روی اتاقمان ساکن بود را دیدم سلامی کردم و کنارش ایستادم. آرام در اتاق را قفل کرد و با دو سمت‌مان آمد. هر سه از راه‌رو عبور کردیم و به سمت خروجی خواب‌گاه رفتیم.   با خانم محبی خداحافظی کردیم و راهی دانشگاه شدیم.

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان آنتیک برای کامپیوتر و اندروید
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: مدار جبر
  • ژانر: تراژدی_عاشقانه
  • نویسنده: اسماء نادری
  • ویراستار: سایت نودهشتیا
  • طراح کاور: FA.m
  • تعداد صفحات: 400
لینک های دانلود
  • برچسب ها:
https://98iiia.ir/?p=3149
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
  • adminاحتمالا مشکل از اینترنتتون هست با شماره 09904677308 داخل تلگرام ارتباط بگیرید بر...
  • تیناسلام هزینه رو پرداخت کردم ولی میگه دسترسی به این سایت امکان پذیر نیست...
  • adminیکم صیور باش عزیزدلم وی پی ان وصل نمیشد شما علاوه بر تلگرام ایتا و واتساپ بنده ت...
  • زهراسلام من دیروز به خانم اکبریان پیام دادم که رمان رو می خوام بخرم بعد پیام دادند ک...
  • adminسلام با شماره 09904677308 داخل تلگرام ارتباط بگیرید...
  • صحراسلام من رمان رو خریدم ولی فایلی دریافت نکردم سایت خراب یا باز نمیشه؟؟!یعنی چیی؟؟...
  • دانلود رمان سرخی لب های یار,رمان سرخی لب های یار,سرخی لب های یار رمان,سرخی لب های یار[…] دانلود رمان رئیس همه مجنون تو به صورت pdf از محیا داوودی […]...
  • ناشناسشوگر ددی بود بدم اومد بشنید اوج خوشبختی ، یا دلمو برگردون رو بخونید...
  • مهشیدخیلی رمانه عالیه مخصوصا وقتی تو رمان طالعه دریا ادامش بود دیکه اینجور رمانا کمه...
  • Mariبسیار بسیار قلم قوی دارید...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.