(سیاوش)
سام: مثل اینکه این رفتگره تو زباله ها یه جسد پیدا می کنه وقتی می خواد به پلیس خبر بده متوجه ناله های ضغیفش میشه می فهمه زندست. سریع به اولین بیمارستان میارنش، بعد از تحویلش هم می خواسته بره که نمیزارن این بند خدا هم عصبانی میشه میگه مسئول اینجا رو خبر کنن. حیدری (مسئول بخش)هم وقتی می فهمه، میگه اول به پلیس خبر بدن تا تکلیف این بیمار مشخص بشه. بعد این اقا میتونه بره…
اینجوری میشه که بحث بالا می گیره و بقیشم که خودت داری می بینی دیگه.
سری تکون دادم و خواستم بی تفاوت به سمت اتاقم برم که…
که با فکری که به ذهنم رسید ایستادم، اگه اینکار رو می کردم کمی ذهن ها از گند کاری هفته پیش منحرف میشد و شاید می تونستم کمی دل پدر محترمم رو بدست بیارم، البته شاید به هرحال تیری بود در تاریکی باید کمی نرمش می کردم وگرنه حالا حالا ها از دست غرو زدن هاش خلاص نمی شدم…
پوفی کشیدم و صدام رو صاف کردم و با صدای رسا و همیشه جدیی گفتم:
اینجا چه خبره؟! بیمارستان رو گذاشتید رو سرتون!
با صدای نسبتا بلند من همه ساکت شدن و نگاه همه دوباره به سمتم چرخید .
من عادت داشتم مرکز توجه همه باشم پس با اعتماد به نفس جلو رفتم و بعد از نگاه گذاریی به رفتگر بی نوا نگاهم رو به حیدری دوختم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
چیزی نیس دکتر جان یه مشکله کوچیک پیش اومده خودم حلش میکنم، شما بفرمایید اتاقتون.
به این همه جسارتش پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند، من صاحب پنجاه درصد از سهام این بیمارستان بودم و این مرد من رو می خواست دک کنه؟!
بی توجه به حرفش گفتم:
که یه مشکل کوچیکه و خودتون می تونید حلش کنید، صدام کمی بالا تر رفت و با عصبانیت ادامه دادم، یک ساعته منتظرم حلش کنید ولی نتها حل نشد که هر لحضه صداتون داره بالا تر میره، جناب حیدری مثل اینکه فراموش کردین اینجا بیمارستانه و بخش اورژانس که صداتون رو هی بالا می برید!
بعد از سخنرانی قرام برای حیدری رو به مرد رفتگر کردم و گفتم:
چی شده که اینجوری داد و بیداد راه انداختی؟!
سرش رو پایین انداخت و شروع به تعریف ماجرا کرد:
امروز صبح مثل هر روز داشتم کارم رو می کردم که تو آشغالا یه جنازه پیدا کردم خیلی ترسیده بودم ولی بعد اینکه یکم گذشت حالم جا اومد خواستم به پلیس زنگ بزنم که دیدم داره ناله می کنه فهمیدم زندس، با همکارم سریع سوار ماشینش کردیم آوردیمش به اولین بیمارستان سر راه
بعد اینکه تحویل بیمارستان دادمش خواستم برم که این خانم، با دست به یکی از پرستار ها اشاره کرد و گفت:
این خانم نزاشت گفت باید برم حسابداری و برای اینکه بیمارم رو بستری کنن پول واریز کنم، منم گفتم من این بنده خدا رو پیدا کردم بیمار من نیست که ولی ایشون گفتن تا پول نریزم بستریش نمیکنن منم عصبانی شدم گفتم بدین ببرمش بیمارستان دولتی ولی باز گفتن تا پلیس نیاد نمیزاریم برین برا ما مسئولیت داره گفتم پس بند خدا می میره اون رو بستری کنید باز گفتن پول اینجوری شد که…
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
رمان ساده ای بود
کاش یکم نوع نگارشش فرق داشت ولی در کل خوب بود
خلاصه و اسم رمانت خوب بود و به اندازه ولی خب یکم تغییرات هم بد نیست تو خلاصه و مخصوصا خود رمانت اینطوری بیشتر خواننده جذب میشه گلم.
رمان مرموز و جالبی بود و من خوشم اومد در عین سادگی جوری بود که به ادامه تشویقت میکرد.
موفق باشی