دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان

قالب و افزونه وردپرس

4.7/5 - (609 امتیاز)

دانلود رمان با یادت چشم‌هام رو می‌بندم به صورت رایگان

دانلود رمان با یادت چشم‌هام رو می‌بندم به صورت رایگان با فرمت پی‌دی‌اف

دانلود رمان با یادت چشم‌هام رو می‌بندم به صورت رایگان با فرمت پی‌دی‌اف

نام رمان: با یادت چشم‌هام رو می‌بندم

نویسنده: فائزه سگوند (nihan)

ژانر: عاشقانه-اجتماعی

تعداد صفحه: ۳۹۳

دانلود رمان اجتماعی-عاشقانه به قلم فائزه سگوند PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان

خلاصه:

داستان درباره‌ی دختری به اسم راحیله، او دانشجوی رشته ی پزشکیه و درخانواده‌ای چهارنفره و ثروتمند زندگی می‌کند. راحیل در سن بیست و یک سالگی عاشق می‌شود، ولی پدرش که مردی خشن است با این عشق مخالفت میکند، و همین باعث عذاب ابدی راحیل می‌شود.

پیشنهاد نودهشتیا:

دانلود رمان عاشقانه-اجتماعی از پیش باخته به قلم ز.ا.د به صورت رایگان

دانلود رمان عاشقانه-اجتماعی استیصال به قلم نسترن اکبریان کاربر انجمن نودهشتیا

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، وقتی به صفحش نگاه کردم اسم ندا نشان داده می‌شد؛ ای بمیری که این چند روز رو نمی زای بخوابیم، گوشی رو با حرص جواب دادم‌و بدون سلام گفتم:
– سه روز دیگه میریم دانشگاه دیگه باید زود بیدار بشیم، اگه تو گزاشتی الان ما بخوابیم آخه ساعت هشت صبح چه موقع زنگ زدنه؟

صدای خنده ی ندا از پشت گوشی شنیده می‌شد:
– پس سلامت کو خانم خانما؟ پاشو بریم وسایل دانشگاه رو بخریم.
من: حالا نمیشه بعدازظهر بریم؟
ندا: من بعدازظهر باید برم خونه عمه، نمی‌تونم بیام.
من: باشه پس آماده شو تا یک ساعت دیگه اونجام .
با بی حالی از تخت دل کندم و به سمت سرویس بهداشتی که گوشه اتاق بود رفتم، بعد از انجام دادن کارهای مربوطه به حمام رفتم و دوشی گرفتم.

مانتو سفید که کوتاهیش تا بالا زانوم بود با شلوار جین مشکی و شال سفید با کفش مشکی پوشیدم، صورت سفید‌ی با چشم‌های سبز و لب‌های نازک داشتم، به نظر خودم و البته نظر دوست‌هام خوشگل بودم پس نیاز به آرایش زیادی نداشتم؛ فقط به کشیدن خط چشمی اکتفا کردم و از اتاق خارج شدم.

منیر توی آشپزخونه بود
من: سلام منیر خانم.
منیر: سلام دخترم چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
من: می‌خوام با ندا برم واسه خرید وسایل دانشگاه.
منیر : اها به سلامتی عزیزم، بیا صبحونه آماده است.
رفتم پشت میز نشستم و بعد از خوردن چند لقمه از نیمرو بلند شدم.
من: اگه مامانم بیدار شد بگو تا ظهر برمی‌گردم.
منیر: باشه برو به سلامت.
منیر خانم تو خونمون کار می‌کرد زنی تنها بود، خیلی باهاش صمیمی بودیم درواقع مثل عضوی از خانواده‌ی خودمون بود.

به سمت پورشه سفید رنگم رفتم، و سوار شدم درو با ریموت باز کردم و به سمت خونه ندا حرکت کردم و نیم ساعت بعد رسیدم؛ چندتا بوق زدم که ندا از خونه خارج شد و به سمت ماشین اومد.

من: سلام خوبی؟
ندا: ممنون تو چطوری؟
من: خوبم.
ندا: راستی میای فردا بریم کوه؟
من: با کی بریم؟
ندا: با اکیپ.
من:‌ باشه.
آهنگی پلی کردم و به سمت بازار حرکت کردیم.
بعد از بیست دقیقه رسیدیم و به سمت مغازه‌ها رفتیم. بعد از خرید چند وسیله‌ی مورد نیاز مثل دفتر و خودکار و پوشه به سمت کافی شاپی که همون نزدیکی‌ها بود رفتیم.

من و ندا روی صندلی‌ها نشستیم که گارسون اومد.
گارسون: خانم چی میل دارید؟
من: قهوه.
ندا: چای.
گارسون رفت تا سفارشات رو بیاره.
ندا: بعدازظهر میریم خونه عمه پیش امیر و چشمکی زد(امیر پسر عمش بود که چهار سال از خودش بزرگ تر بود و‌بهش علاقه داشت، امیر پسر مذهبی بود و تا الآن چیزی از علاقه نشون نداده بود).

من: هنوز چیزی بهت نگفته؟
ندا: مثل چی؟
من: اینکه دوستت داره یا چه می‌دونم عاشقته و از این چیزا.
ندا: نه بابا هروقت ما میریم خونشون یا داره نماز می‌خونه یا قرآن، بیشتر سال هم که روزه است حالا بیاد از عشق و عاشقی بگه.
نگاهی به تیپ ندا کردم و لبم رو براش کج کردم.

من: اگه اینقدر مذهبیه پس باید دورش رو خط بکشی.
همین موقع گارسون اومد و سفارشات رو، روی میز گذاشت.
ندا: چی؟ منظورت چیه و اخم کرد.
من: خب خواهر من معلومه که پسره تو رو با این لباسا و آرایش قبول نمی‌کنه.
ندا: دلش هم بخواد کجا می‌خواد دختر به خوشگلی من پیدا کنه؟
من: اعتماد بنفست تو حلقم.
ندا چشمکی زد و دیگه چیزی نگفت بعد از خوردن و حساب کردن راهی ماشین شدیم .

بعد از رسوندن ندا به خونشون، به سمت خونه خودمون حرکت کردم.

درو با ریموت باز کردم، و وارد حیاط شدم بعد از پارک کردن ماشین وارد خونه شدم .

آهیل و مامان تو پذیرایی نشسته بودند و صحبت می‌کردند (آهیل برادرم بود که چهار سال از من بزرگتر بود و توی شرکت ساختمان سازی بابا مشغول به کار بود ،من آهیل رو خیلی دوست داشتم چون خوش اخلاق بود و البته حسابی هم خوشگل بود )

من: سلام بر اهل منزل

مامان : سلام

آهیل : سلام کجا رفته بودی

من: خرید وسایل دانشگاه، بابا خونه نیست؟

مامان: نه

من: ندا صبح خیلی زود بیدارم کرده میرم بخوابم.

مامان: پس ناهار چی؟

من: بعدا میخورم، به سمت اتاق رفتم بعد از تعویض لباس بشمار سه خوابم برد.

با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم

من:‌کیه؟

منیر: بیدارشو نهارتو بخور دخترم ، سه ساعته که خوابی

من: باشه الان میام

آبی به دست و صورتم زدم و به سمت طبقه پایین حرکت کردم؛ کسی تو پذیرایی نبود رفتم تو آشپزخونه.

من: پس بقیه کجان؟

منیر: مامانتون نوبت آرایشگاه داشت، آهیل هم رفت باشگاه.

من: اها.

مامان خیلی به شادابی و جوان سازی اهمیت می‌داد، همیشه یا آرایشگاه بود یا باشگاه یا بادوستاش بیرون بود،با اینکه چهل سال سن داشت و خیلی زود هم ازدواج کرده بود ولی چون خیلی به خودش اهمیت میداد، هرکی ما رو با هم می‌دید فکر می‌کرد خواهریم.

بعد از خوردن ناهار رفتم طبقه بالا ، مانتو مشکی کوتاهی با شلوار مشکی و کفش و شال قرمز پوشیدم و به سمت طبقه پایین حرکت کردم . میخواستم برم یکم دور بزنم.

بعد از اینکه سوار ماشین شدم به سمت بیرون حرکت کردم ،آهنگی پلی کردم و صداش‌رو بلند کردم؛ عاشق سرعت بودم همیشه تو خیابونا با سرعت حرکت می‌کردم به خاطر این علاقه چند باری هم آسیب دیده بودم، دوبار تصادف کرده بودم ولی خب خداروشکر اتفاق خاصی نمی‌افتاد فقط ماشین صدمه می‌دید.

با آهنگ می‌خوندم و می‌رفتم؛ سرعتم هم خیلی زیاد بود که گوشیم زنگ خورد صداش از تو کیفم میومد،دست بردم داخل کیف ولی نبود،احتمالا زیر وسایل تو کیف بود صداش خیلی رو مخ بود پس کیف رو بلند کردم و دنبال گوشی گشتم، اها اینجاست ولی لحظه آخر فقط صدای بوق های پی درپی رو شنیدم و جلو چشم‌هام سیاهی رفت.

با احساس سوزش دستم چشم‌هام رو باز کردم،دیدم بابا و مامان و آهیل تو اتاق هستند یاد لحظه ی قبل از بی‌هوشی افتادم و سرم سوت کشید وای پس تصادف کردم.

بابا: بالاخره چشم‌هاتو باز کردی؟ من چکارکنم از دست تو؟ مگه بچه ای اینقدر سر به هوایی؟

آهیل : حالا خوبه خداروشکر خودش زندست

بابا: پس ماشین چی؟ حداقل سیصدملیون خرج داره.

مامان: فرید یواش پرستارا دارن نگا می‌کنند.

بابا همیشه این‌جوری بود، هیچ وقت ازش مهر پدری ندیدم همیشه با پرخاش برخورد می‌کرد.

مامان: قربونت بشم درد داری؟

من: نه مامان جان خوبم

آهیل: ببین خودت‌رو ناکار کردی دستت شکسته، سرت‌هم ضربه خورده.

من: وای سه روز دیگه دانشگاه شروع میشه

مامان: یک ماه برات مرخصی می‌گیریم الانم استراحت کن.

آهیل جلو اومد روی موهام رو بوسید و رفت، مامان هم بعد از بوسیدن گونم خداحافظی کردو رفت؛ ولی بابا با اخم های درهم بدون خداحافظی از اتاق خارج شد.

باباهای مردم حاضرن به خاطر جون بچشون همه ی زندگی‌شون رو از دست بدهند، ولی پدر مارو ببین دوست داشت الان من مُرده باشم ولی ماشین سالم باشه.

تو همین فکرا بودم که پرستاری اومد داخل

پرستار: سلام عزیزم خوبی

من: مرسی تا کی اینجام؟

پرستار: الان مسکن برات می‌زنم، استراحت کن فردا بعدازظهر مرخص میشی.

من : باشه مرسی

پرستار کارهاشو انجام داد و از اتاق خارج شد  کم-کم چشم‌هام سنگین شد؛ و به خواب رفتم.

این مطلب از دست ندهید!
دانلود رمان پسر شاهدخت نما برای کامپیوتر و اندروید
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: با یادت چشم‌هام رو می‌بندم
  • ژانر: اجتماعی-عاشقانه
  • نویسنده: فائزه سگوند (Nihan)
  • ویراستار: تیم ویراستار نودهشتیا
  • طراح کاور: worning,f
  • تعداد صفحات: 393
  • حجم: 10.7MG
  • منبع تایپ: نودهشتیا
لینک های دانلود
https://98iiia.ir/?p=3311
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب
  • sajad
    5 سپتامبر 2023 | 06:47

    عالیییییییی❤????

  • ناشناس
    8 سپتامبر 2023 | 06:11

    عالییییییییییییی❣️❣️

  • R
    18 سپتامبر 2023 | 05:01

    خیلی خوب بود

  • Pooooo
    12 اکتبر 2023 | 10:43

    چرا این‌قدر غمگین آخه????

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

<> DMCA.com Protection Status
درباره سایت
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
آخرین نظرات
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.