دانلود رمان زیبای سلطنتی با فرمت پیدیاف
دانلود رمان زیبای سلطنتی به قلم مرضیه کیازاده به صورت رایگان
نام رمان: زیبای سلطنتی
نویسنده: مرضیه کیازاده (penlady)
ژانر: عاشقانه-تاریخی
تعداد صفحه: ۱۸۲
دانلود رمان عاشقانه-تاریخی به قلم مرضیه کیازاده PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
روزی از روزها در دل تاریخ دو کودک چشم به جهان گشودند. دو کودک که با آمدنشان جهان را گلستان و شادی را در دل مردم جاودان کردند.
روزها از پی هم میگذشتند و دو کودک بزرگتر شدند، زیباتر شدند؛ امّا حسادت در وجودشان ریشه دواند. نفرت را آموختند، جنگ و جدل را یاد گرفتند؛ غافل از اینکه سرنوشت چه بازیای برای آنها رقم زده. این بازی زمانی آغاز شد که تیلههایی به بیکرانی آسمان آبی و به زیبایی دریا با امواجی خروشان آمد و… .
پیشنهاد نودهشتیا:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
به پدرش نگریست. پدرش نیز بدون مکث و با جدیت تمام سخنانش را یادآوری میکرد، زیرا نگران و پریشان بود که مبادا تحفهاش در محضر اصیلزادگان کم یا کاستی کند یا دلقک و سبک جلوه کند؛ پای آبروی سی سالهاش در میان بود و او نمیخواست که دوست عزیزش، پادشاه را از خود ناامید کند.
پسرک دستی به موهای پر پشتش کشید و چشم بلند و بالایی گفت، که استاد جمشید صحبتش را قطع کرد و با تعجب به فرزند دلبندش خیره شد.
پسرک خندهی شیرینی کرد و گفت :
– پدر من! به روی هر دو چشمهام. شما مطمئن باش که همهی حرفهاتون رو از بَرم. قرار نیست که کار شاقی انجام بدم!
استاد جمشید سری از روی تأسف تکان داد. دندانهایش را با حرص به روی هم سابید و گفت:
– ببینم که چهکار میکنی ، برو اما دودمانم رو بر باد نده.
پسرک لبخندی ملیح زد. از جایش برخواست و با عشق زلفان سپید پدرش را بوسید که باعث شد، لبخندی عمیق به روی لبهای پدرش نقش بسته و چین و چروک گوشهی چشمانش جمع شود.
فرزند استاد بعد از خداحافظی از خانهی کوچک و ساده اما با صفایشان خارج شد. جمشید با نگاهش جوان کم سن و رعنایش را بدرقه کرد.
دل شورهای همانند خوره به جانش افتاده بود، اگر نادانی نکرده بود، الان مجبور نبود کوله باری از اضطراب را بر دوش بکشد.
عادت داشت زمانی که لبریز از استرس و نگرانیست، قدم بزند و با خودخوری خود را آرام کند؛ اما اکنون حتی توان نشستن در بسترش را هم نداشت، قدم زدن و سرزنش جای خود را داشت.
کمی در رختخوابش جابهجا شد که درد پای شکستهاش در تمام استخوانهایش رسوخ کرد بهطوری که انگار فردی با چاقو در حال تراشیدن استخوانهای پایش بود. ابروانش را در هم کشید و نالهای از میان لبهایش خارج شد. چشمانش را محکم به روی هم فشرد و با نفسی عمیق سعی کرد از درد طاقتفرسایش بکاهد.
استخوان پای چپش شکسته و مچ دست راستش هم در رفته بود. پوستش به خاطر افتادنش از تپهی کوچک بین راه خراشهای عمیقی برداشته بود و بدنش کبود و کوفته بود. باورش نمیشد که باید یک ماه را در خانهاش سپری کند.
کوروش رفیق صمیمی و طبیب ماهر شهر، تجویز کرده بوده که حتی از نشستن هم بپرهیزد.
باز فکرش حول و حوش آبتین رفت،خود را دلداری داد و گفت:
– این پسر دیگه بزرگ شده و تکه گوشتی که در سرش هست هم به کار افتاده پس کار نادرستی انجام نمیده. اون میدونه که مردمان سلطنتی ، رهام و رامیار نیستن که باهاشون شوخی کنه.
در اتمام سخنش پوفی کشید و با حرص چشمانش را بست، خود بهتر میدانست که اینها فقط دلگرمیست. از دردانههای رفیق شفیقش مطمئن بود؛ زیرا آن دو دختر ، دخترانی باادب، مهربان و خوش خصلتی بودند که نام و نشانی برای خود داشتند.
از اسمشان معلوم بود شاهدخت بودند، شاهدخت!بانو بودن رو آموزش دیدند، خاص بودن را آموزش دیدند، از کوچکی زیر دست استادان سطنتی در حال آموختن بودند.
آن دو دخترِ فهمیده و سنگین، حتی با وجود پانزده سال سنی که داشتند، باز اهل شیطنت و دیوانه بازی نبودند؛ اما امان از آبتینش! شاید نوزده بهار را پشت سر گذاشته، اما همانند کودکی بود، که تازه راه رفتن را آموخته و با شیطنت به همه جا سرک میکشد.
جوانمردی و مهربانی از خصلتهای بارزش است. اما آبتین هست دیگر! اگر شیطنت نکند روزش شب نمیشود. استاد جمشید خیلی او را دوست داشت. او پسری شوخطبع و پر انرژیست که هیچ کدام از تداریس علمی، فرهنگی و ادبی نتوانست او را از شیطنت باز دارد و بیشک بدون ایجاد دردسر از قصر باز نمیگردد.
آبتین با لبخند همیشگیاش به سمت قصر پادشاه حرکت کرد. صبح خروسخان از خواب بیدار شده و بعد از خوردن صبحانه و گوش دادن به نصیحتهای پدرش از خانه خارج شده است.
نگاهی به آسمان آبی انداخت ساعت شش و نیم بود و گوی زرد رنگ با ملایمت درحال رقصیدن در دل آسمان بود. هوا بهشدت خنک و سرد بود، باد سو- سو کنان از این طرف به آن طرف میرفت.
ابتدای روز بود و منظرههای دلانگیزش! بارانی بهاری که دیروز گل و گیاهان را آبیاری کرده بود، هنوز آثاری از خود به جای گذاشته و مردمانی کمی از خانههایشان خارج شده و به محل کارشان میروند.
لبخندی زد، منکر اینکه اندک استرس و کنجکاوی وجودش را قلقلک میداد نمیشد.
زیرا بسیار درمورد زیبایی شاهدختان سلطنتی شنیده بود اما شنیدن کی بوَد مانند دیدن؟
میگفتند آنها دخترانی زیبا هستند که غرورشان زبان زد خاص و عام هست.
دو قل همدیگر هستند. اما هیچ کدام از ویژگی ظاهریشان همانند یکدیگر نیست. یکی ماهچهرهی قصر بود و دیگری خورشید قصر! یکی آهویی معصومی بود که همه را شیفتهی دو چراغ خاموش و غمناکش میکرد و جادوگری مختص چشمانش بود.
دیگری ماده شیری که غرورش آسمان را سوراخ میکرد و چشمان سبزش همهی سبزهها و چمنزارها را شرمسار میکرد البته این که عادیست، هر دختری بچهای که در ناز و نعمت بزرگ شود و کسی جرعت نداشته باشد بگوید بالای چشمش ابرو هست، مغرور میشود. همان لحظه صدای مردانه و زیبای رهام به گوشش خورد:
– هی استاد به کجا چنین شتابان.
آبتین در جایش ایستاد و چشمانش ستاره باران شد، بهطوری که درخشش از چند کیلومتری هم مشخص بود، برگشت.
خندهای کرد و همانطور گفت:
– پس خبرش به شما هم رسیده.
رامیار نیشخندی زد، دستش را روی شانهی رهام گذاشت و با دست دیگر موهای قهوهای سوخته و لختش را به بالا هدایت کرد و گفت:
– چهقدر خوشحالی انگار میخوای بری پیش دختران پادشاه .
آبتین با ابروهای بالا رفته نگاهی به رهام کرد. رهام نیز با آن چشمانش عسلیاش به پسرک روبهرویش نگریست و همانطور که سرش را از روی تاسف تکان میداد، شروع به خندیدن کرد!
https://98iiia.ir/?p=3270
لینک کوتاه مطلب:
وای این رمان خیلی قشنگه 😍😍😍 فصل دومش رو از کجا دانلود کنم
چطوری میتونم فصل دومش رو گیر بیارم
خیلی قشنگه😭
به عنوان اولین اثر خیلی قشنگه
عالیههههههه
عاشقش شدم😍❤️
از کجا میتونم فصل دومش رو دانلود کنم😭
عالی عالییی عالیییییی
نویسنده اثر دیگهای نداره
مرضیه کارش بیسته😎
این رمان علاوه بر موضوع داستان نگارش عالی هم داره…
توصیفات، شخصیتها، شروع و پایان همه جذابه
دمت گرم👍
فعل دومش رو چطوری گیر بیارم؟
خوب با توجه به اینکه نویسندهی تازه کاری هستن و اولین رمانشون هست باید بهشون تبریک گفت به خاطر این قلم زیبا اما معتقدم هنوز میتونست بهتر باشه
هر چند که تا اینجا هم عالی بود🤌