رمان: بی صدا فریاد کن نویسنده: فاطمه رنجبر ژانر: عاشقانه, اجتماعی تعداد صفحه: ۳۳۰
دانلود رمانبی صدا فریاد کن از فاطمه رنجبر به صورت pdf،اندروید لینک مستقیم رایگان خلاصه:
اگه عشق نباشه روزها تکراری می گذره، ولی اگه هم باشه دردسرهای خودش رو داره. چشم هات رو ببند تصور کن یه روز صبح که از خواب پا میشی، همه چی تغییر کنه زندگیت رنگ و بوی تازه بگیره، قلبت تند بزنه پر از انرژی مثبت شی الکی بخندی، این یعنی حس خوب! یعنی عشق! ولی وقتی یه نامرد پیدا شه و تمام حس های خوبت رو خراب کنه، رویایی که ساختی تو یه چشم به هم زدن از بین میره! فقط یه زخم روی دلت میمونه زخمی که هیچ مرهمی دوای دردش نیست…
– من مرخص شم، دوباره تو اون خونه تنها موندن همه چیز رو بر می گردونه.
– نباید بذاری.
– کاش دست من بود.
– دست توئه، با توئه که دوست داشته باشی چجوری بگذرونی.
– اگه دوباره ریما اذیتم کنه چی؟
– مگه بعد ازدواجش دیدیش؟
– نه.
– پس از الان به بعد هم تا بهبودی کامل نمی بینیش، ولی بالاخره یه روز باید باهاش رو به رو شی.
– میشه بعدا راجبش حرف بزنیم؟
-آره حتما. می خوای تنهات بذارم؟
– نه بقیه داستان زندگیت رو تعریف کن. از ریما فعلا حرف نزن، لطفا ادامه بده.
سینا لبخند زد و ادامه داد:
– یواش- یواش همه چی عادی شد. با بودن مهران حتی گاهی خودمم فراموش می کردم؛ چه برسه غم و غصه، شخصیت مهران طوریه که ناخودآگاه جذبش میشی. یه موقع هایی هم از بودنش کلافه میشی، هم دوست داری باشه کنارت هم نه. موقعیت شناس نیست، تو هر موقعیتی بذله گویی هاش رو داره. یکبار باهاش رفتم مسافرت، کاری کرد که آخرین مسافرتمون شد! یعنی قسم خوردم با این بشر تا امام زاده صالح هم نرم چه برسه شهر یا کشور دیگه.
– چرا؟ مگه چیکار کرد؟
– بگو چیکار نکرد، از خود تهران تا شیراز حرف زد. از خودش، از بچه های دانشگاه، از اساتید. حرفش که تموم شد دید من ساکتم، می رفت سر به سر مسافرها می ذاشت! برام آبرو نذاشت، منه احمق گفتم بخوابم تا ادا اطوار های اینرو نبینم، چنان بلایی سرم آورد تا چند وقت می ترسیدم چشم رو هم بذارم.
ریحانه کنجکاو و با ذوق نگاش کرد منتظر بود ادامه بده، سینا خندید و گفت:
– از یه مسافر خانم که تو اتوبوس بود، رژ گرفت مثل دلقک ها صورتم و نقاشی کرد.
هر دو خندیدند و ریحانه سرش رو به طرفین تکون داد.
– دروغ می گی! وای چه شخصیت باحالی.
– کاش دروغ بود. نمی دونی چقدر مسافرها بهم خندیدن، منم فکر کردم بنده های خدا دیوونن.
– یعنی متوجه نشدی؟
– نه بخدا! تا زمانیکه رسیدم و تو ترمینال رفتم دستشویی، وقتی خودم رو تو آینه دیدم شوکه شدم.
– یعنی بهت نگفت؟
– نه. تازه خودش رو گم و گور کرد، تا چند ساعت پیداش نبود. این بیشتر عصبیم کرد؛ فکر کن دو ساعت تو ترمینال بودم تا پیداش شه! تلفنمم جواب نمی داد.
تونم واقعا خودم رو جای تو بذارم، چیزی بهش نگفتی؟
– بعد دو ساعت آقا خندون اومد و با فاصلهی زیاد سرش رو انداخت پایین. مثلا شرمنده بود، اون روز تنها روزی بود که هیچی برام مهم نبود جز ریختن خون اون. این می دویید، منم دنبالش. هر چقدر می گفت غلط کردم، اشتباه کردم، تو گوشم نمی رفت انگار کر شده بودم. عوضی اونجا هم یه بلا دیگه سرم آورد؛ رفت وسط چند تا پیرمرد ایستاد و بهشون گفت این یارو دیوونست، من رو از دستش نجات بدین، تو رو خدا بگیرینش زنگ بزنم از تیمارستان بیان ببرنش!
نودهشتیا در سال 89 شروع به کار کرده نودهشتیا همیشه در تلاش بوده بهترین رمان هارو برای شما تقدیم کند برای حمایت از نودهشتیا تو گوگل با سرچ دانلود رمان وارد نودهشتیا شوید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود pdf رمان | نودهشتیا مرجع بیش از 10000 رمان رایگان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
بسی قشنگ بود
خوب بود، ولی کاش ابنقدر غمناک تموم نمیشد. 😕